نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

عید غدیر

روز عید غدیر بر شما مبارک باد.در چنین عید دل تان به نور حق روشن باد.
علی ای همای رحمت
درست در چنین روزی سال گذشته از عشقی که نسبت به علی(ع) در اندرون سینه ام داشتم نوشتم.بسیارند کسانی که در اینترنت از علی(ع) تمجید می کنند.ولی آیا آسان است چون او بودن؟سال شصت بود رئس پرستاری بیمارستان بودم فقط بیست وسه سال داشتم.پرسنل پرستاری تحت نظر من سی و نه ساله و مدبر.خیلی مراقب بودم مبادا رنجشی در کسی به وجود آید.در عین احترام به سن و تحصیلاتشان اعتماد به نفس خویش را مراقب بودم.کسانی با من برخوردهایی میکردند تا خشمگین شوم به یاد علی می افتادم و صحنه نبرد او با عمر ابن عبدود تا نبایست خشمگین شدنم مرا به کاری وادارد که خدا راضی نیست.آن چنان موفق شدم که تا سالها پس از اینکه کار خویش را در آنجا خاتمه داده بودم پرستارانی که مرا در آنجا ملاقات میکردند با احترام با من برخورد می کردند.روزی خانومی به من برخورد تندی کرد ضمن ایستادگی جلوی تندی رفتارش احترامش را حفظ کردم فردای آن روز به دفترم آمد و مرا غرق بوسه کرد و عذر خواهی کرد در حالیکه فکر کرده بود ممکن است با او برخورد اداری کنم.از آن روز به بعد او همه جا مدافع من بود و من متعجب که همه علی و رفتار های مورد پسندش را می شناسند.
چه جالب که چهره علی(ع)میتواند برای میزان در دنیا هم مورد توجه باشد
علی در قیامت میزان است.و رفتار انسان ها با او سنجیده می شود.ولی همین جا هم شما میبینید مردم علی گونه بودن را می شناسند . چنانچه بر روش او بپویی حمایتت میکنند وگرنه امیدی نداری حمایت شوی.
به لطف خدا در بسیاری موارد در زندگیم علی سرمشق زندگیم بود گفتند علی مرد است و الگوی مردان.تو را که زنی هستی که علی در کتابش مذمت کرده چه به علی؟و من میدانم علی الگوی انسانیت است .او که میفرماید از رفتار سربازانی که خلخال از پای زن یهودی می کشند و پاره میکنند اگر بمیریم حق است.او که در حمایت از زنی که همسرش به خاطر سو تفاهمی از خانه بیرونش کرده به روی همسر لجبازش شمشیر می کشد.حیف که فریاد من کتاب ناطقم علی هم چنان مورد  بی توجهی قرار میگیرد حیف که ................
نامه امام به سلمان فارسی پس از آنکه توسط عمر  به حکومت آذربایجان انتخاب شد..خواندنیست

قراره فردا درباره سوگ در کارگاهی آموزشی به مدت ربع ساعت سخنانی ایراد کنم.این روزا هر چه کتاب در دسترس خانواده هست غم و اندوه معیوب.خودکشی/ذهن خودکشی گرا/سوگ هست.همسرم میگه تو پیامبرا جرجیس را انتخاب کردی؟آخه چرا باید دور و بر مان ازین کتابا وول بزنه اینا را خونه نیار همون جا محل کارت باشه بسه.صفحه حوادث روزنامه کم می نویسند؟که تو نیز هم.دیگه بس کن.مژده میدم تموم شد.مطالعه کردن من دیگه به پایان رسید.ولی من بر خلاف ایشان پی بردم بحث جالبی بود.کاش فردا فیلمبرداری بشه تا قطعه پانزده دقیقه ای آن را هم داشته باشم.هر کدام از شما خوانندگان این مطلب که میخواهید بفرمایید تا برایتان پاور پوینت و جزوه آموزشی و مصاحبه هایی که در باره سوگ داشته ام ارسال کنم تا در جمع های دوستانه تان طرح کنید و فید بک بگیرید.در زمانه ای که ما با ناکامی های فراوان روبرو می شویم مفید است.تکثیر بشه عالیه.

از اون روزا هجده سال و چهار ماه گذشته.خونه مون حومه شهر بود محل کارم شهر پسرم هنوز یکساله نشده بود و چقدر سخت که مجبور بودم هم به بچه ام شیر بدم و هم شیفت های سه گانه در بخش کودکان بیمارستان کار کنم و هم برای رفت و آمد سی کیلومتر راه را بروم و برگردم یعنی روزی شصت کیلومتر .اشک از چشام روان و جوانی همش در سختی.دیگه بریده بودم ولی مگه از رو می رفتم ؟به هر کدام از فامیل التماس میکردم کمکم کند بیام شهر خودم کسی کمکی نمی کرد میگفتند هر کی خربزه میخوره پا لرزش هم می شینه میخواستی بری سر کار میخواستی بچه دار نشی میخواستی بچه دار بشی میخواستی سر کار نری میخواستی سر کار بری میخواستی پرستار نشی میخواستی پرستار بشی میخواستی بخش کودکان نری میخواستی سر کار بری و پرستار هم  بشی و بخش کودکان هم باشی میخواستی در شیفت گردش نری ثابت صبح باشی.و جالبه که هر چه من گردن را افراشته تر میگرفتم و غرورم را حفظ میکردم اونا فکر میکردند آزار ها شون و عدم همکاری هاشون کم بوده و بیشترش میکردند.وقتی یادم میاد چقدر مغرور بودم می فهمم یک جوان چقدر میتونه کتمان کنه که داره می بره.ولی امداد های الهی یکی پس از دیگری رسید .منکه آرزو داشتم فقط یک اتاق شش متری در شهر داشته باشم تا وسایلم را بر هم تلنبار کنم و در یک گوشه کوچک آن پسرم را بزرگ کنم و سر کار مورد علاقه ام بروم امروز نه تنها که یک اتاق بلکه چهار صد متر بنا دارم و نه تنها یک پسر که دو تا دارم و نه تنها که شغلم را حفظ کردم که به بالاترین درجه اون رسیدم و امروز آنان که از هر گونه کمکی دریغ کردند جلویم می ایستند و الماس میکنند به پیری شان و ناتوانی شان و بیماری های چند گانه شان رحم کنم و تلافی به مثل نکنم.من تا میتوانم کمک شان میکنم ولی حتی ذره ایی خارج از اندازه معمولی کمک شان نمی کنم و می اندیشم گذر پوست است که به دباغ خانه افتاده .به هر حال شب سمور گذشت و لب تنور گذشت . زمستان زندگی من گذشت و رو سیاهی هاش به ذغال موند و خدواند مقرر کرده که انسان ها خوار کسی شوند که به او بیشتر ظلم کرده اند.فقط به خاطر خداست که از بندگان کوته بین اش میگذرم و تلافی نمی کنم ولی شرمنده شون نیستم و از آنجا که میدانم خدا بندگانش را دوست دارد زیادی منت نمیگذارم و تا بتونم کار بی منت هم براشون میکنم و به درگاه خدایی شکر گذاری میکنم که کمکم کرد بتوانم سر پا بمانم و غرورم را حفظ کنم و نشکنم.امروز هم آنان که از کمک دریغ میکردند میگویند این از کجا آورد ؟ما که کمکش نکردیم .چه کسی جز ما را داشت؟که حتی از ما هم بهترش کرد.و من سجده شکر میگذارم.با خدا راز و نیاز میکنم که من جوانی دادم و آرامش و امنیت خاطر گرفتم معامله ایی بود و من راضیم به این معامله ولی خدا جوانیم را سر زندگیم را و نشاطم را به من بازگردان.ولی آیا اگر یک بار دیگر جوان شوم جز همین رفتار ها را خواهم داشت؟فکر نمی کنم.شاید دیگر برایم غرور و ایستادگی نمانده باشد ولی یقین و اطمینانی به وجود آمده که تردید ندارم موفق می شوم.خدایا تو را سپاس.خدایا توفیق ببخش آنان که آزارم دادند و از کمک دریغ کردند ببخشایم و تلافی به مثل نکنم.چرا که خود داری از کمک آنان مرا مصمم ساخت و همچون کوه .و نوع رفتار تلافی جویانه من هل دادن افتادگان است .آنان در سراشیبی زندگیند و دیگه وقت آن نیست هل شان دهم خودشان مستعد افتادن هستند و قرار نیست بدی را با بدی پاسخ گفت.حتما خدایی هست که از نیات انسان ها مطلع است و چنانچه نیت شان خیر بوده خودش می بخشایدشان و اگر نیت آزار داشته اند شرمندگیشان در همین دنیا کافی شان هست.خدایا یاریم کن زمانی را نبینم که من نیز شرمنده کسانی باشم که........

از دیروز عصر تا حالا برف میاد.با تردید.جدی نیست .ولی رو زمینا سفید شده و شاخه درختا نیز هم .اون بیرون سرد و زیبا اینجا گرم و دلچسب.یه سوپ قارچ خیلی خوشمزه تو هوای سرد دیروز چسبید.یاد بچگی ها که تا از مدرسه می رسیدم خونه مامان سوپ داغ پخته میگذاشت جلوم و من به این همه غنیمت شمردن فرصت ها در مامان آفرین میگفتم.کاش پس از هر سختی آسانی بود.چه خوب بود.

طفلکی.اسید معده اش به دلیل ریفلاکس با مری آشنا شده و خواب را از چشمش ربوده.اون خوابش نبره و ناراحت باشه من هم راحت نیستم.بهش میگم بریم داروخانه شبانه روزی داروی امپرازول بگیریم بر گردیم .میگه : نه ، آنقدر خوابم میاد که نمی تونم رانندگی کنم.کاش من رانندگی میکردم.حالا چطور ناظر رنج کشیدنش باشم.؟به خودم دلداری میدم . میتونست با خواهر زاده اش از عصر تا حالا بره قرص بخره .یه دونه قرص رانیتیدین داره میخوره و میخوابه .مثل اینکه خوابش برد .من هم تا مدتی کنارش می شینم کتاب می خونم و خیالم که راحت میشه خوابم می بره.خواب مامان را می بینم که خیلی ناراحته و آرزوی مردن داره .از خواب می پرم و به فکر فرو میرم.خدای بزرگ چه خوابی!مامان چه قدر جوان شده بود.!چه موهای سیاه و قشنگی!پس مو سفیداش چی شده بود؟نگاش می کنم .می بینم خوابش راحته.صدا نمی کنم .صبح که می بینمش میگه پس از خوردن رانیتیدین تونستم بخوابم ولی امروز حتما دکتر می رم.بعد میگه میدونی پدر پروین خانوم دیشب به رحمت ایزدی پیوست؟میگم نه.میگه آره.میگم چرا همون دیشب نگفتی؟میگه نخواستم ناراحتت کنم.میگم خب شاید معده ات واسه همین ناراحت بوده آخه عصبی بشه معده اش زیادی ترشح میکنه.خب پس به خیر گذشت