نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تو دانشکده ما همه سخت مشغول پژوهش اند.کسی فرصت سر خاراندن نداره.ممکنه کسی به سوآلاتت پاسخی ندهد.همه ترجمه میکنند گزارش مینویسند ارسال میکنند . فرصتی نیست به چیزی فکر کرد.اینکه کسانی هم هستند که نمیتوانند تحمل بعضی چیزا را کنند به کسی ربطی نداره.همه معتقدند باید بجنبی تا حذف نشی.و اینکه کسی یا کسانی حذف شده اند و فریاد وا مصیبتا سر داده همه بی اعتنا از کنارش میگذرند.یه جورایی احساس میکنم سختم است.یه جورایی احساس میکنم سردم هست.تنهام.زبانم را نمیفهمند سلامم را.....وای از آفت هایی که ....

این روزا همه جا عزاداری حسین(ع) و یارانش داره ..........میشه.آن حسین (.)که گفت:مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح میدهد.شما چی؟شما نیز تابع اویید؟فکر میکنید زندگی با ذلت ارزشی ندارد؟خب کدام زندگی با ذلت است؟هیچ فکر کرده اید؟به ما خواری و خفت نمی دهند؟وادارمان نمیکنند زمین را گاز بگیریم؟کاری کرده ایم؟توانسته ایم بکنیم؟دانسته ایم؟یا توانسته ایم؟او میدانست ؟میتوانست؟یا.......؟
جالبه.عمری را با این طرز تفکر بزرگ شده باشید و ......جالب است.بار ها شاخ من شکسته شده چون فکر کرده ام پیرو حسینم و نباید زیر بار ستم زندگی کنم.و بعد شنیده ام گفته اند این طرف نمی داند........جالب است که تو در کشوری تنها باشی که .....عجبا!
بسیارند کسانی که اگر حسین(ع)و سفیرش مسلم را می یافتند.......جالب استمن نمی دانم اینان برای کدامین آدما سخن میگویند.من یک بام و دو هوا دیده ام.من ضرب و زور دیده ام و من طعم تلخ آزار هایی را دیده ام در کشوری که...
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
روزی نامه ای سر گشاده به خدا نوشتم و در آن از آزار هایی که دیده بودم نوشتم ولیکن تا خوب خدا را قسم دادم به عزیزترین های درگاهش و به حسین (ع) و یارانش رسیدم و یاد صحرای کربلا و آزار های امام حسین و یارانش افتادم تازه آرام گرفتم که .........
فرازی از نوشته شریعتی برایم جالب بوده همیشه اگر حسینی نیستید زینبی باشید وگرنه یزیدی اید.مطمئنم نه حسینی بوده ام و نه زینبی و وای بر من که یزیدی باشم
خسر الدنیا و العقبی
اگر سختی های زندگی را خوب تحمل کرده ام چون همیشه یاد حسین(ع) با من بوده است .

بهمن

بهمن بود و من آماده می شدم تا آخرین روزهای بیست سالگی را هم طی کنم و اولین روزهای بیست و یک سالگیم را شروع کنم.تقریبا یک سال بود که متوجه تحرکاتی در مملکت شده بودم.و در اولین اقدام مستقل خود درس های ترم دوم  را در دانشگاه حذف کرده بودم تا همگام با دانشجویان اخراجی باشم شاید به دانشگاه باز گردانده شوند .
در این یک سال (بیستمین سال زندگی)سختی های زیادی را کشیده بودم.و شنیده بودم کاین از نتایج سحر است.آری زندگی من در اجتماع آغاز شده بود.خانواده اجازه نمیداد زندگی را تجربه کنم ولی من دیگر نمیخواستم ناز پرورده باشم.اجتماعی که در آن قدم گذاشته بودم سلامت داشت .ولی واقعیت واقعا تلخ و سخت بود.من میخواستم سختی هایی را که دیگران از آن میگفتند و روح من از وجودشان بی خبر بود، لمس کنم.چه بیست و شش سال سختی بود این سال های اخیر! و من چه مصمم!.که میخواستم حسرت شنیدن یک آخ را هم به دل روزگار بگذارم.غروری در خود حس میکردم و مقاومتی داشتم که اکنون آرزو دارم فرزندانم نیز همانند خودم و به مراتب بهتر باشند.تظاهرات، مقاومت، خلاف میل دیگران گفتن، خود بودن. آه که چقدر سخت بود!.ولی چه شیرین!کاش.........آرزو های دوران کودکی را جامه عمل می پوشاندم( که میخواهم به کشورم خدمت کنم).کاش قدر خدماتم را میدانستند.کاش وجدان بیداری بود تا........من پشیمان نشدم هرگز.چون نفس کار برایم جالب بود شاید قدرم شناخته نشد شاید کسی ندانست در اندرونم چه میگذرد و نیت های خوبم بر کسی آشکار نگردید شاید آنجور که انتظارم میرفت نبود ولی مطمئنم که اشتباه نبود.گاهی اوقات جای پای خود را در جاهایی می بینم که صاحب جای پا را ناشناس است  ولی بر او آفرین میگویند و این میتواند  مرا راضی کند .وقتی دانشجویانم از من سوآلی میکنند و من میتوانم پاسخی دهم شان که اقناع شوند
متوجه میشوم اگر زندگی را تجربه نکرده بودم امکان نداشت........
خدایا جوان مان را یاور باش تا قدر دوران جوانی خویش بدانند .هشیار باشند تا آنچه را بر آنان میگذرد ناظر باشند
توصیه میکنم از اینجا استفاده کنید

امروز روز با مزه و جالبی بود.شب را راحت خوابیده بودم و برای انجام آزمایشات چک آپ زود از خونه خارج شدم.از پسرای گل خواستم در غیاب من بهم رسیدگی کنند و خودشان صبحانه بخورند و مدرسه بروند.وقتی برگشتم خونه دیدم ای دل غافل گوش شون یکی در است یکی دروازه هنوز کاری نکرده اند .غر و لند کردم و اونا هر دو به سرعت برق و باد سفره را چیدند و نشستیم برای خوردن صبحانه.بدم نیامد که ملاحظه میکنند مبادا ایراد بگیرم.متوجه شدم بازیگوشی شان هنوز هم ادامه دارد.بعد از خوردن صبحانه عازم محل کارم شدم.به خوبی به محل دانشکده رسیدم .عمه خانوم ویدا جون مهندس دانشکده مون در امور رایانه فوت شده  بود تسلیتش گفتم .اون بعد از تعریف از عمه نازنینش که تا سن هفتاد سالگی ازدواج نکرده بود و اونو مثل بچه خودش دوست داشت از من خواهش کرد یه زوج دانشجوی جدیدا متاهل را برای حضور در خانه عمه دومش که حالا تنها شده معرفی کنم.خب قبول کردم در صدد یافتن این چنین کسی باشم تا ضمن داشتن خانه همدم عمه اش هم باشه.بعد پروین اومد کنارم رو صندلی نشست و گفت علی داداشم تازگی همسرش را به جرم ولنگاری زیاد از حد طلاق داده اگه دختری زیبا و ....و....و....سراغ داری برایش به من معرفی کن .در همین حین همکار دانشکده مون اومد از من خواست با تلفن همراه خانم معلم کلاس آی سی دی ال تماس بگیرم و نمره هامون را بپرسم که اونم به خیر گذشت .میخندم میگم جالبه ها من امروز همش باید انرژی مثبت دریافت کنم.بعد با زری دوستم رفتیم بانک تا منو به عنوان ضامن معرفی کنه و وام دومیلیونی خود را از بانک بگیرد .به زری میگم ببین قول بده صد سال زندگی کنی مبادا پس فردا به خاطر سفته های تو مجبور بشم......هه هه میگه قول میدم .میگم ببین زری شنیدی آش نخورده دهن سوخته؟میگه حالا بذار ماشینمو عوض بکنم با هم میریم مسافرت دو به دو.میگم آره .میدونی یه چیزی بگی که شدنی نیست و منو یاد گذشته های دور بندازه که...خوشم میاد زدی و بردی.
بعد معاونت دانشجویی منو دیده میگه خانوم جون میشه یه خواهشی از شما بکنم؟میگم بفرما.میگه دو تا دختر با آرایش های اجق وجغ تو رشته کاردانی اتاق عمل ترم اول را شروع کرده اند یه جوری حالی اینا کنی که اینجا دانشگاهه نه سالن مد .میگم بدون مقدمه برم جلو و بهشون گیر بدم؟نه باید ببینی ترم یک اتاق عمل چه کلاس هایی دارند و کدام اساتید باهاشون کلاس دارند و از روی لیست حضور غیاب دانشجو ها اسمشون را پیدا کنی و بعد بیاری تو معاونت خودت و توجیه شان کنی.من سر پیازم یا ته پیاز؟میگه آهان احتمال دادم شما با اونا کلاس داری تا اینجا که روز کلی موفقیت داشته.(اظهار نظرهایی در فضاهایی با دوستانی، مراجعه به دندان پزشک بعد از مدتها)تا ببینم فردا چه خواهد شد.در ضمن اینجا را دیدم و چه مفید بود خوبه بخوانیدش.
http://www.magiran.com/showpaper.asp?Type=pdf&ID=207028

تو خیابون دارم میام.هوا سرد سرد سرده.سوز سرما چهره ام را سیلی میزنه.این سوز و سرما منو یاد زمستان های دوران مدرسه میندازه.اگر زنی خانه دار بودم صبح به این زودی از خونه خارج نمی شدم شکر خدا میکنم که رانندگی نمی کنم و هنوز دوران نو جوانی در من زنده مونده.از لابلای ماشینها از عرض خیابان میگذرم.پسرک کوچولویی را می بینم که میخواد بره دانشکده دندان پزشکی تا دندوناش اورتودنسی بشه از من آدرس اونجا را میگیره .خوشحال میشم مادرش حاضر شده قبول زحمت کنه و تا دو سال رفت و آمد کنه تا دندونای پسر کوچولوش خوش فرم بشه .یادم میاد من هم در بچگی دندونای بهم ریخته داشتم ولی فکر میکردم چه جالبند چون وجه تمایز من از دیگران بود و این خوشحالم می کرد ولی اگر کله شقی را کنار گذاشته بودم و یک اورتوندنسی رفته بودم حالا لثه های معیوب نداشتم و به این زودی دست به دامن پروتز دندان نشده بودم .به مادر پسرک اطمینان میدم دندونای بچه اش خوب خواهد شد اگر خستگی ناپذیر همراهی اش کنه.بعد به محل کارم می رسم.به یاد روز گذشته ام که در بخش مردان خیلی روز خسته کننده ایی داشتم با دانشجویان پسر.روان شناس بیمارستان ابدا راز نگه داری نکرد که رفتار های بیمارش را نزد دانشجویان و من بازگو کرد.درسته او بیمار شده ولی هنوز میتونه دچار شرم بشه.به همکارم درد دل کردم و گفتم سرم درد میکنه.کاش اون روان شناس به من گفته بود که چه چیز بیمار به نظرش جالب بوده تا منعش میکردم بازگو کنه.رفتار های بی بند و بار بیمار را خیلی راحت مطرح کرد.تو بخش روان طبیعیه .ولی من روان شناس یا روان پزشک دیگری را ندیدم اینقدر برای ارائه اینگونه رفتار های بیمارش راحت باشه.یه چایی میخورم و می رم کتابخونه تا ............شاید امروز روز بهتری باشد