نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

به بهانه تولد حضرت امام حسین(ع)

هیچوقت تو تصورم نمی آمد با مردی ازدواج کنم که هم نام پدرم(حسین)باشد و بعد بشنوم پیشنهادی را که اسم پسرت را حسین بگذار.با وجودیکه عاشق امام خود بودم ولیکن برایم آسان نبود همسرم را با نام کوچیک صدا بزنم و وقتی پس از سالها همچنان با نام فامیل صداش زدم یک روز به من گفت اگر مادرم اسمم را کامبیز گذاشته بود مطمئنا صمیمی تر بودیم چون تو منو کامی صدا می زدی و من

فکر نمی کردم برای او اینقدر مهم باشد.او بدون اینکه بگوید به فاصله ای اشاره میکرد که من بین خودم و خودش ایجاد کرده ام ومن

ولیکن اینگونه نبود .در خانواده ام مادرم و خواهرم به عنوان الگوی رفتاری اینگونه رقمم زده بودن.

تصمیم گرفتم برای رفع دلگیری او شروع کنم با اسم کوچیک صداش بزنم ولی نمی دانم چرا برایم اینقدر سخت بود .این بود که با صدای بلند می گفتم حسین و آرام زیر زبانم زمزمه میکردم مظهر آزادگی و آزادی.در واقع فقط امام خود را صدا زده بودم ولی او خشنود بود که اسمش را صدا می زنم.

هنوز هم پس از سالها  تو خونه راه میروم و میگویم این حسین کیست که دلها همه دیوانه اوست این چه شمعیست که جان ها همه پروانه اوست .و او می اندیشد همه اعتقاد من به اوست و بر نامی که برایش انتخاب شده می بالد.

واقعا موضوع به این کوچکی اینهمه مهم بود؟

 

تحصیل در اوکراین ،آری یا خیر؟

دیشب زنگ زد که بنا بر تو صیه اون روان شناس که معرفی کرده بودید  ساناز به اوکراین باز نمی گردد.

ساناز سه هفته پیش با همین دوستش آمد پیش من که خانوم من نمی خوام برگردم اوکراین پزشکی بخونم اونجا سطح علمی پایینی داره و تازه وقتی به ایران بازگردم کار مفیدی نمی تونم انجام دهم و فقط وقتم تلف شده.می گفت شوهر دوم مادرم میگه ساناز اوکراین باشه من و مادرش راحت تریم ولی خدا می داند من نه به خاطر ناراحت بودن اونا بلکه به خاطر فشار های عاطفی در تنهایی نمی تونم برم اوکراین.چرا کاری را که به احتمال قوی(بازگشتن با دستهای از پا دراز تر)همین الان انجام ندهم.؟

وقتی زهرا میگه که روان شناس ساناز برایش افسردگی تشخیص داده من یکه میخورم و میگم خدا را شکر که برای مشاوره بهتر به شما پیشنهاد ملاقات با او را دادم.چندین بار میگم طفلکی ساناز .ناگهان زهرا به گریه می افتد که من چی؟من طفلکی نیستم؟که نه پذر و نه مادر دارم و برادرانم خانه پدری را فروختند و رفتند پی زندگی شان و الان من سر بار دو تا خواهر پرستارم هستمن؟

میگم تو هم طفلک.و هر دو میخندیم.ولی می شنوم زهرا داره آرام آرام اشک می ریزد.

ببینم در صد افسرده ها در جامعه ما همون پانزده در صد نفر است ؟یا بیشتر شده؟

انشا الله

فردا احتمالا عازم کرمانشاه هستیم من و برادر و همسرش و دخترش.مطمنم خوش میگذره.مسافرت ها کم نشده علیرغم سوخت سهمیه بندی.جاده ها شلوغ شهرها شلوغ و تقریبا همه اعضا فامیل ما مسافرت رفته اند

سفر کوتاه ولی شیرین به تبریز

چون این پسر را ملزم کردند با برادرش بره مسابقات تبریز من نتوانستم قبول کنم و همراه هردو

رفتم.شهر تبریز را تو این دو سه روز گشتیم مسابقات روبات ها هم شرکت کردیم و با یکی از تیم های بازنده به شهر خود مراجعت کردیم.دانشگاه آزاد تبریز برای سرگرم کردن از نظر من و مشغول کردن و یا کشف استعداد های نوجوانان و جوانان ترتیب مسابقات را داده بود هر دانشجو برای اسکان و تغذیه  و سرویس ایاب و ذهاب و گردش های جمعی فقط سی و سه هزار تومان ناقابل به دانشگاه آزاد پرداخته بود اونا هم با ناهار و شام و صبحانه و چاشت نیم روزی برنامه جذابی برای یه عده بچه درس خون استعداد درخشان فراهم کرده بودند.از همه نواحی  ایران هم اومده بودند. من فقط مسابقه بین کاشان و نجف آباد را  دیدم ربات های ساخته دست پسرا و دخترا به کمک و راهنمایی اساتید باعث شور و ولوله ای شده بود که نپرس.محوطه زیبای دانشگاه آزاد تبریز هم برای فیلمبرداری و عکس یادگاری به خوبی پرداخت شده بود.مینی بوس ها با نظم بچه ها را به شهر و بالعکس انتقال می دادند.برنامه گردش و دیدن نقاط تاریخی و بازار هم برای بچه ها گذاشته بودند من هم یه یه مورد مشاوره اونجا داشتمُ ُیه  دختر ترم سه دانشگاه غیر انتفاعی، که از بس گریه کرده بود چشماش قلوه خون شده بود سه روز غذا نخورده بود سرش درد می کرد و دوستاش را نگران کرده بود.وقتی کنکاش کردم گفت وقتی دوستان مدرسه استعداد های درخشان شهر کرد (هم کلاس هامو )دیدم که دانشگاه امیر کبیر قبول شده اند و من از اونا عقب افتاده ام( چون سر کنکور حالم بد  شده بوده)، این حالت به ام دست داد .

با صحبت های من که عینهو معجزه میمونه کلی حالش خوب شد اومد با هم ناهار خوردیم حتی از من دعوت کرد شب برم خوابگاه شان. که من، چون یک خوابگاه تو ژپاز دانشگاه علوم زشکی اصفهان گرفته بودم حیفم آمد برم پیش اونا.و الحق که پسر کوچولوی من از این امکان خوب دانشگاه های علوم پزشکی خوشش آمد و از حالا اصرار میکنه برای عید سال بعد جا رزرو کنم

شرح سربسته یه مشکل

هر چه اصرار می کنه پیغام می فرسته با کنایه میگه گلایه میکنه که خونه ام بیا خود داری میکنم.می رنجد گریه میکنه قهر میکنه شکایت میکنه دردسر برام درست میکنه بچه هامو علیه ام می شورانه نفرین میکنه آرزو های بد بد برای آینده هام میکنه بازم نمی رم.

از سیستم ارزش هاش بدم میاد.از خودشیفتگی هاش از قدرت طلبی هاش از اعتماد به نفس لرزانش و از آزار هایی که ازش به خاطرم مونده.

او اصلا نمی تواند باور کند که مرا رنجانیده شایدم میگه تو لوس هستی که زود رنجیدی ولی نمی تونم دیدنش کنم.کاش فقط نمی تونستم تو چهره اش نگاه کنم گاهی حالم بد جوری بهم می ریزه.پیشگیری بهتر از درمانه.خونه اش نمیرم ریختش را نمی بینم و اگر روزی دیگه نباشه تو این دنیا چیز مهمی را از دست نداده ام.خوبی هایی هم داره.ولی نمی دونم چرا چون با ضرب و زور سعی کرده مسیر زندگی منو به راهی که خودش صلاح میدونه هدایت کنه ازش بدم میاد.خودسرانه رفتار کردنش ،؛چون میتونم ؛گفتن هاش، باعث شده خدمتش برسم و به عجز و لابه وادارش کنم.چرا یه آدم هم مسیر زندگی خودش و هم دیگران را میخواد رقم بزنه ؟و وقتی ناتوان میشه فریاد می زنه؟ و کمک هم میخواد؟.جالبه که همه اطرافیان از مقاومت من در برابر او انتقاد می کنند ولی همین ها خودشان ازش با کراهت رو بر میگردانند معلومه تبلیغات سوئ او از من بر دیگران موثر بوده.دیشب ،ولی ،رفتم خونه اش و تو فاصله ایی که نماز مغرب میخوند نشستم به دیدن تلویزیون خونه اش .وقتی نوه بیست و پنج ساله پسرش از راه رسید و با عروس جوانش راجع به اس ام اس هاشون حرف زدند پاشدم برگشتم خونه تا نباشم و نبینم تو خونه چنین زن مدعی مسلمانی ،به فتوا و صلاحدیدش، چه رفتار هایی که از نظر سیستم ارزشی من مذموم است،واقع میشه .واقعا حالم بد میشه از حضور تو خونه او