نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

خستگی

چون سر درد ناشی از پر کاری امانم را بریده بود ننوشتم.ولی حالا خوبم.و اگر بتوانم هفته بعد را تا پنج شنبه به خوبی پشت سر بگذارم دیگه تا بهمن فقط لا لا می کنم و مسافرت میرم.از سی و یکم شهریور بیمارستان روان رفتنم شروع شد و بی وقفه هر هفته تو بخش با بیماران و دانشجویان و همکاران پرستار روزهایی پر هیجان و شلوغ را پشت سر گذاشتم.تو بخش نه تنها بیماران را باید تحمل کرد که همکاران پرستار را و دانشجویان جوان و حساس را نیز هم

پیایان یک روز خستگی جسمانی و آسایش روانی

تا حالا شده از خستگی سردرد بگیری؟الان سرم از خستگی درد داره.

ولی میدونید درد های جسمانی بهترند از درد روان؟

مگه روان انسان هم درد میگیره؟

گاهی اوقات آرزو می کنی کاش  یه جایی از جسمم شدیدا درد میکرد ولی دلم نگرفته بود.

چرا؟

چون وقتی دلت گرفته هر کسی می رسه یه نسخه می پیچه که چنین کنی یا چنان دل گرفتگیت خوب میشه ولی وقتی سرت درد میکنه همه اعتقاد دارند باید اون قرص معلوم را بخوری تا خوب بشی.

امروز تو بخش بیماران روان به خودم استراحت ندادم.همش اظهار فضل کردم.زبون به دهان نگرفتم و حاصل آن شد که در ایان شیفت یعنی الان که ساعت....است برای من یه فک خسته و یه سر دردناک باقی مونده.

روز های دیگه فقط لبخندی بر لبم ملایم از کنار بیماران عبور می کردم و دانشجویان به تک و تقلا .

 

محلل

سالها پیش سه طلاقه شدن زن و محلل بحث داغی به راه انداخت
ولی آیا تا به حال زنی را دیده اید که مکرر از شوهرش آزار ببیند و شوهر بدون هراس همچنان او را بیازارد؟
کاش این زن از این شوهر جدا میشد و با مردی دیگر ازدواج میکرد تا این مرد بشکند.
از آنجا که مطمئن است این زن تقاضای طلاق نمی کند و بلای محلل سرش نمی آید بدون رجوع به دادگاه بارها طلاق عاطفی اش داده و باز به زندگی عاطفیش بازگردانده.
لعنت بر همسر این زن.
خدایا برای نجات فرزندان تا کجا زنان تحمل چنین مردان را بکنند؟تو با خدایی خود در عرشی که از رفتار چنین مردان می لرزد هیچ اقدامی نمی کنی؟
گاهی اوقات آرزو می کنم زمین زیر پای چنین مردان دهان بازکند و بنیاد ستم شان را از روی زمین محو کند.

مادر داغ دل من

امروز تقریبا یک ماهه l مامان به مملکت خودش برگشته.قرار و آروم نداره.
خسته شده.اینجا از پر رفت و اومد کردن ،اونجا از کم رفت و آمد کردن رنج می بره.
فشارخونش بالا رفته.همش غصه این و اونو خورده.نمی دونم باید با اینهمه نا آرامی هاش چه کنم.
مرا نیز هم پای خودش اینور و اونور میکشانه.دیروز هفت تا رشته را تبدیل به آش رشته کرده و به مهمونا داده بخورند چون من یه عمل جراحی بی خطر را پشت سر گذاشتم.دلم میخواد مامان کمی آروم باشه و اینهمه تقلا نکنه .سن هفتاد و چهارسالگی و اینهمه تلاش کمی خطر ناکه.به مادر بیقرار و داغ دل من دعا کنید چون دعاهای شما مستجابه و اون دل آرام میشه.

پسر قند و عسل و روز نوشت هفته اول آذر

پسر بیست و سه ساله ام از خواب بیدار میشه مثل بچگی هاش (مثل گل).به من صبح به خیر میگه و شروع به وضو گرفتن میکنه.در دل آرزو میکنم موفق باشد مثل همیشه و به یاد می آورم کودکی هاشو که با محبت بیدارش می کردم مبادا تا انتهای روز شاهد آزار شود.تو دلم غوغاییست.به همه پسرای همسن و سالش فکر می کنم به مادراشون به نگرانی های یک مادر و به برنامگی بعضی پسرا.کی وظیفه داره مراقب جوونا باشه؟مبادا نومید بشن؟کی باید از خودش بگذره تا اونایی که با امکانات نابرابر قربانی می شوند نجات یابند؟
امروز هم قراره برم بخش روان و با هشت تا دختر جوون ترم شش دومین هفته کارآموزی شون راطی کنیم.
امروز گروه درمانی بین بیماران به اجرا در میاد و عصر امروز امتحان میان ترم دانشجوها با سوآلاتی که دیشب طرح کردم خواهد گذشت.
به دانشجو ها نگاه می کنم و احساس می کنم بچه های منند ولی متولد از مادری دیگر.برایم عزیزند