سلام.این روزا همه را با چشم گریون می بینم .یادم میاد سالهای جوونی را که طاقت شنیدن خبر حوادث تلخ را نداشتم و باعث می شد نتونم غذا بخورم ،نتونم هیچ حرفی بزنم و نتونم به کارهای روزمره ام بپردازم.همین باعث شده بود وزنم ،فقط ۴۰ کیلو باشه .همه به من میگفتند ؛؛خر غصه خور ؛؛.می گفتند فقط منتظر یه حادثه غم انگیزه که بشینه و زانوی غم به بغل بگیره .و لب به غذا نزنه. تعجب میکردم دیگران چگونه می توانند دوام بیاورند.پس چرا من نمی تونم؟.غم و اندوه فلجم می کرد و امکان هر نوع حرکتی را از من سلب می کرد .تا ابنکه به این نتیجه رسیدم که چون تخصص ندارم تا بتوانم مفید واقع بشم به نوعی خودم را تنبیه می کنم و یا وادار به همدردی در حد وسیع می کنم.نمی دانستم چه تخصصی پیدا کنم .رشته تحصیلی ام پرستاری، رشته خوبی بود و من می توانستم با انتخاب بخش مراقبت های ویژه و یا حضور در اتاق عمل و اورژانس بالاترین ارضا روانی را داشته باشم. ولیکن یعد ها متوجه شدم اگر بیمار از نظر روانی خودش با ما همکاری نکند کار با جسم او تاثیر چندانی در روند بهبودی اش ندارد به اصطلاح ،من قفس تن او را رسیدگی کرده ام و از مرغ جان اش غافل مانده ام. به لطف خدا موفق شدم در رشته روان پرستاری هم فوق لیسانس بگیرم و حالا فکر کنم می توانم در مراقبت از بیماران موفق عمل کنم. دیدم نه باز هم نتوانسته ام چرا که راهرو های پر پیچ وخم روان غبر قابل دسترسی هستند .پس خدایا، من چگونه مفید بودن را تجربه کنم تا اندوهم کاسته شود؟پی بردم اگر بیمارانم از درون دارای انگیزه شوند مرا در مفید بودن یاری می رسانند. پس باید بیاموزم چگونه انگیزه های درونی را در اونها بیدار کنم .به سویشان گام برداشتم تا رموز انسانها را کشف کنم. ولی ،هر کدام به یه شکل بودند. بابا به تعداد سر انگشتان دست، آدما شخصیت دارند چقدر تفاوت!!! چقدر تنوع!!!!مانده بودم.آری به تعداد انسان ها باید برنامه مراقبت پرستاری طراحی و اجرا می کردم .تازه اگر پس از ارزیابی به نتیجه مطلوب و مورد انتظار رسیده بودم می توانستم شاد باشم به عجز خود پی بردم.ای خدا پس خودت بندگانت را در یاب. از من حرکت از تو برکت.حالا با داشتن عشق به مردم و علاقه به آنان و با داشتن تخصص در امر مراقبت جسمانی و روانی باز دست به دامان خدایی می شوم که خالق انسان هاست .خودش را قسم می دهم که راههای مراقبت خاص آنان را به من بنمایاند .حالا بر هر معضل و مشکل می گریم؛؛ تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم؛؛.حالا با عجز فریاد می زنم.... ای ی ی ی. خداااااااااااااا........... خودت که با لانشین آسمونایی. این منم که باید اینجا غم و اندوه عزیزانم را ببینم. هر آنچه را هم که به کار می گیرم مرهم دل رنجدیده شان نمی شود ....پس بر دستانم قدرت ببخش.. پس زبان قاصرم را عقده بگشا..... پس شرح سینه ام عطا کن.... پس به پاهایم قدرت عطا کن..... و می شنوم که از ملکوت آسمانها صدا می آید.... چگونه بنده ای ناتوان بر بنده دیگرم ترحم می آورد و فکر می کند من بندگانم را فراموش کرده ام؟؟؟؟ با توکل زانوی اشتر ببند....ای بنده من!!! بدان و آگاه باش که من بر حال بندگانم ار تو آگاه تر و مهربان ترم... ولی تو به وظیفه انسان دوستانه ات اقدام کن .شاید خودت را سود دهد....بیایید دستان خود را به سوی آسمانها بگشاییم و با تمامی ....وجود ،فریادی بزنیم.. فریادی از روی گله و شکایت به خودش که چرا باید اجازه دهد به یکباره ۲۸ هزار تن به کام مرگ فرو روند و حتی قادر نباشیم غسل و کفن شان نماییم ؟؟؟.چرا باید این اتفاق در فصل سرما و سوز بیفتد؟؟؟ چرا باید اینقدر ناتوان باشیم که هم و غم خودمان، اجازه کمک رسانی به آنان را از ما بگیرد ؟چرا ؟؟؟چرا ؟چرا؟هق. هق. هق چرا.....؟چرا....؟چرا....؟هق هق هق
به همسرم گفتم طاقت ماندن در اینجا ندارم .می خواهم به بم بروم.گفت تو خودت حال خوشی نداری بر تو واجب نیست .آنجا ممکن است باعث دردسر کمک رسانان بشوی .عصبانی شدم گفتم: نمی خواهم به حال من رقت آوری.اینگونه شاید می خواهی بگویی که از تو برای رفتن باید اجازه بگیرم .از همه این اجازه گرفتن ها درین مواقع اضطراری متنفرم .آرام گفت :میدانی؟ چه بسیارند کسانی که آنها نیز چون تو ناراحت و غمگین اند؟.اگر تو امید داری که کاری می دانی آنان این امید را نیز ندارند. بیا به فکر دل دردمند آنان نیز باش و بنویس که درین مواقع آن باز ماندگان چه کنند؟ که احساس گناه باز مانده نداشته باشند؟. بیا بر دل همه ایرانیان که نه ،جهانیان مرهم باش. که چگونه براین غم فائق آیند .بیا تا با هم و در کنار هم ،همگی، همدیگر را دریابیم .بیا با هم یک صدا بگرییم .و دست در دستان هم نهیم . برای آبادی بم بکوشیم.