گشتم تا ببینم چیزی هست؟چیزایی یافتم ولی نه آنچه دنبالش می گشتم ولی چه چیز هایی میتواند مورد جستجو باشد و من غافلم.نوشته هایی که در کتابخانه کودکی هایم آرزویم یافتنش را داشتم امروز که کهنه گشته ام و نومید از یافتن به دستم رسیده است .ورق زدم و با اشتیاق کودکی ها خواندمش .کودکیم بیدار شده بود .صدای مادرم در گوشم صدا میکرد تو کجایی؟دختر"و من خموش سر در لالابلای نوشته های کتاب متعلق به روز های تولد
خون دل خوردن یعنی چی؟میشه بدون خون دل خوردن کاری را به پیش برد؟واقعا برای سرپا ماندن بعضی آدما و بعضی جریان ها لازمه بعضی ها خون دل بخورند؟
کار کردن سگ و خوردن یابو را شنیدین؟
سر سفره حاضر و آماده ایی رسیدین؟
خیلی دلم میخواست اینقدر بزرگوار بودم که منت نذارم در برابر کارهایی که می کنم ولی گویا کار آسانی نیست
این هفته دوشنبه دلم به شدت شکست.یه حرف راست به من گفتند و به من برخورد.
همیشه تو مخیله ام اینگونه میگذره که خوب عمل می کنم و وقتی کسی فیدبک میده که ....بی برو برگرد دلم میشکنه اونم شدید مث خرده شیشه های یه ظرف بلور نشکن که وقتی شکست پودر میشه حسابی.
گاهی اوقات از اینهمه نسنجیده مهربون بودن خودم بدم میاد.بذل و بخشش هم حدی داره بیش از اون که مجازه اسمش میشه....و بیمار گونه است.کاش تو زندگی محبت بی شائبه مادرم و اطرافیان را ندیده بودم تا من هم بخل ورزیدن را یادگرفته بودم.
آفت محبت فراوان چشیدن هم اینه که تو دنیایی که...نمی تونی با دیگران زندگی کنی.
کاش میتونستم شاد باشم حتی اگر می دیدم دیگران....کاش اون شعر را در دفتر وجودم حک نکرده بودم که بنی آدم اعضای یکدیگرند.
چرا باید کسانی که در کنف حمایتی خود مراقبت شان کردم با ناسپاسی دلشکسته ام...
گفتم :بنویسید در طول دوره کار آموزی بر شما ها چه گذشت؟
گفتند:
ما کار آموزی در بخش را در حالی شروع کردیم که
میترسیدیم بیماران روانی رفتار هایی ناشایست داشته باشند
(و این باعث شود ما فکر کنیم خودمان هم داریم دیوانه می شویم)
می ترسیدیم بیماران بر ما اثر بگذارند و ما را دیوانه کنند
می ترسیدیم بیماران به ما از پشت حمله کنند
می ترسیدیم بیماران هل مان دهند
( و تعادل مان بهم بخورد و به زمین بیفتیم یا ترس در چشمان مان معلوم شود)
می ترسیدیم مربی بخش به ما بگوید تو نمی توانی برای بیمارت پرستار خوبی باشی
(و نمره مورد انتظار مان را که معدل مان را در حد بالا حفظ می کند از دست بدهیم و نتوانیم فوق لیسانس شرکت کنیم)
می ترسیدیم که مسئول بخش مربی مان را به خاطر ناشی کاری های مان مورد عتاب قرار دهد
( یا با هم بنشینند درباره مان حرف بزنند )
می ترسیدیم پرستاران بخش نگاه عاقل اندر سفیه به ما بیندازند
می ترسیدیم خودمان از دست همکلاسان مان خشمگین شویم
(ولیکن وقتی از انگ روانی بودن می ترسیم جرآت بیان نداشته باشیم)
می ترسیدیم در تمام طول پنج ساعت کار آموزی در حال لرزیدن و وحشت به سر ببریم
گفتم :
دانشجویان عزیز ،حال روز اول خود را با روز آخر مقایسه کنید
گفتند :
متوجه شدیم بیماران در تمام طول روز بد خلق نیستند
همیشه هم پرخاشگر نیستند
(گاهی گریه می کنند گاهی میخندند و گاهی هم ممکن است پرخاشگر شوند)
وقتی پرخاشگر می شوند مستقیما به سوی ما نمی آیند
(ممکن است به اشیا آسیب برسانند
بعد به دیگر بیماران
بعد به پزشکان و پرستاران بخش
و بعد به یکی از همکلاسان ما
و دست آخر به سوی ما هجوم آورند)
متوجه شدیم
پرستاران بخش روان، از بهترین پرستاران بیمارستان هستند
که ما را حمایت می کنند
در برابر مربی
در برابر بیماران
در برابر همدیگر
و هر گز نمی گذارند بیماری به بیماران روانی بخش اضافه شود
آنان با مهربانی و آغوش باز ما را پذیرفتند
وبا چایی و بیسکوییت از ما پذیرایی کردند
متوجه شدیم تیم درمان روان پزشکی شامل
پزشکان
پرستاران
مددکاران
و روان شناسان بخش
یکی از بهترین تیم هایی است که تا به حال دیده ایم
متوجه شدیم
بیماران روان
افراد جراحت دیده ایی هستند که
نیاز به دست نوازش دارند
و یکی از بهترین بخش هایی که
ما می توانیم با کمترین امکانات
بهترین مراقبت های پرستاری را بکنیم
همین بخش است
وبلاگ نویسی یعنی بیان خود.ممکن است کسی به جای نوشتن از خود آنچه را آموخته به جای معلم اینجا ژس دهد آنهم بیان خود است ولی ژیش می آید کسی کپی پیست کند و اسم خود را وبلاگ نویس بگذارد.شاید وبلاگش بایگانی مطالبی باشد که دوست دارد اشاعه دهد.یا تبلیغ کند.متعجبم چرا حرص و ولع برای نوشتن در وبلاگ همه مردم مان را فرانگرفته.مردمی که اگر بدانند سهامی در جایی به فروش می رسد صف می کشند چرا این امکان را در اولویت قرار نداده اند.
استفاده خوب از زحمات مدیران سایت هایی همانند بلاگ اسکالی یلاگفا و پارسی بلاگ ممکن است آنان را نومید کند و گناهش به گردن اهالی اینترنت است که همه رفتاری می کنند جز وبلاگ نویسی.گاهی احساس تعهد باید بکنیم که بنویسیم