تو بخش روانی مردان یک دانشجوی پسر داشتم که همسرش هم دانشجوی بخش زنان و تحت سرپرستی من بود از او خواستم یکی از مردان مبتلا به بیماری روانی را برامون در نظر بگیره بریم باهاش مصاحبه بعد از اینکه حرف هایی زد و گفت من تشنه خونم و تا خون او را نریزم آروم نمیگیرم او از اعتماد من سوء استفاده کرده و در غیاب من به خونه ام سرک کشیده و ....من به همسرم اطمینان دارم ولی تا او را نکشم دست بر نمی دارم تازه متوجه شدم با مردی بدبین بیمارگونه که به همسرش و وفاداری اون شک داره ولی گناهی بر او نمی بینه و...
این موضوع را با دانشجویان مورد بحث قرار دادیم تا اینکه دیروز ایشون هم زنگ زد و گفت:
زنم به من خیانت میکنه
میگم یعنی ده سال دندون سر جیگر گذاشتی و به کسی نگفتی؟
میگه آره چون همه به نوعی خودشان دچار مشکلاتی هستند که نمیشه بهشان گفت من دچار مشکلم
میدونم آدم بدبینی بوده و مرتب از همه ایراد می گرفته که شما ها با من دشمنی دارید پس نمی تونم زیاد به حرفاش اطمینان کنم.
میدونم به هر موضوع کوچیک گیر میده و آدم بد پیله ای است
و بعد براش قصه جیم مردی که به زنش اعتماد نداشت و میگفت : من دچار مشکل شدم را خوندم از سایت .....
جیم توی بار نشسته بود و بعد از اینکه آخرین جرعه های ویسکی خودش رو نوشید با حالتی مستانه به ریچارد گفت:
تو بهترین دوست من هستی. من تابحال در مورد این موضوع با کسی صحبت نکرده ام ولی الان احساس میکنم که حتما" باید این موضوعو با کسی در میون بزارم و ازش کمک بخوام. چون واقعا" مستاصل شده ام و نمیدونم باید چکار کنم.
من به زنم مظنون هستم و فکر میکنم اون به من خیانت میکنه. نشانه های بسیاری هستند که اثبات میکنن اون داره به من خیانت میکنه
مثلا" تلفن زنگ میزنه و وقتی من گوشی رو برمیدارم کسی جواب نمیده ولی اگه زنم گوشی رو برداره خیلی آهسته با مخاطبش صحبت میکنه. من خیلی سعی کردم که این موضوع رو فراموش کنم و به این موضوع فکر نکنم ولی نشد. چون هرشب تا دیروقت بیرون میمونه و وقتی ازش میپرسم با کی بودی و کجا بودی جواب میده با همکاران دخترش به گردش رفته بوده
وقتی لباسشو بو میکنم متوجه بوی ادوکلن مردانه ای میشم که من هیچوقت ازون ادوکلن نداشته ام.من واقعا" نمیدونم چطور برات بگم. خیلی برام گفتنش سخته ولی ناچارم چون حس میکنم باید با یه نفر درددل کنم.شاید بتونه کمکم کنه تا مشکلم رو حل کنم.
نمیدونم گفتنش به تو درسته یا نه ولی دیشب بالاخره من طاقت نیاوردم. تو گاراژ پشت کیسه چوبهای گلفم قایم شدم تا ببینم که چه کسی اونو به خونه میرسونه.
آخر شب متوجه شدم که یه ماشین ترمز کرد. زنم ازش پیاده شد و تکمه های پیرهنشو که تا نافش باز بود بست. لباساشو مرتب کرد و به راننده دست تکون داد و با دست براش یه بوسه ای فرستاد. از اون زاویه نمیتونستم راننده رو خوب ببینم. بهمین دلیل بیشتر خم شدم تا ببینمش که یهو یه صدای شکستن چوب باعث شد خودمو عقب بکشم .
دیدم چوب گلف نازنینم شکسته....از بین اون همه چوب گلف که تو کیسه بود چرا باید اون چوب گلف محبوب من بشکنه؟
نمیدونم درسته که اینو با تو مطرح کنم یا نه ولی دیگه طاقت نیاوردم.
نمیدونم چکار کنم.
ازت خواهش میکنم کمکم کن. به کمکت نیاز دارم. دارم دیوونه میشم.
دوست من ریچارد . مشکل من اینه که خیلی به اون چوب گلف علاقه دارم. .
فکر میکنی میتونم اون چوب گلف رو تعمیر کنم و آیا بعد از تعمیر بازم مثل سابق میشه ازش استفاده کرد ؟ یا ناچارم برم یه چوب گلف نو بخرم؟
خلاصه که این روزا وجود بعضی وسایل ارتباطی و فرهنگ خاص...باعث بی اعتمادی وخیانت وقتل در جامعه شده.
گرچه در انتهای صحبتش میگفت:؛ دو دختر ۸ و یک ساله ام ا را می کشم و بعد خودم را ؛
باور نکردم چون او ممکن است به دیگران آسیب برساند ولی خود را هرگز
ولی با وجود این بهش اطمینان دادم راه حل بهتری هست مبادا کاری کند که ...
اما آیا واقعا جامعه ما تحمل بعضی وسائل ارتباط جمعی را ندارد؟
ایران بیست و یک میلیون کاربر اینترنتی دارد که بیست در صدشان تو اتاق های چت و ....درصدشان در کلوپ های دوست یابی اند. ممکنه اسمش تهاجم فرهنگی و تبعات آن باشه؟
آیا وسایل ارتباط جمعی مردم را به ورطه گناه میکشد یا واقعیات تلخ جامعه را جار می زند؟ آیا فاجعه تلقی کردن رفتار های همسر ها یه مشکل فرهنگی است که منجر به ....می شود ؟یا....؟
و اما
دوستی گفت:؛ به جای نوشتن بعضی اراجیف از کودکان بی پناه غزه بنویس این مشکلات در برابر آن....
چه پنجشنبه خوبی خواهد شد امروز.
(در گوشی:یعنی ایشالله گوش شیطون کر .آخه ما(من و عروس خانوم کوچولو) قراره بریم یه مهمونی تولد (کی ؟نی نی سه ساله داداشی به عنوان عمه خانوم مسن+ه).
گرچه وقت تلف کردن محض است رفتن به آرایشگاه و تغییرات واضح چهره و مو .(ولیاز شما چه پنهون وقت گرفتیم من و عروس خانوم و زن داداشـ تا مث سه تا سبد گل بشیم و بریم تا عکس هامون قشنگ از آب در بیاد).
بعد هشتاد روز دیدن بیماران پر مشکل روانی.
شاید یه تغییر ذائقه در من ایجاد بشه.
بعد از مدتها مواخده کردن دانشجویان
و تحمل کردن تفاوت نگرش ها در تربیت دانشجویان،
شاید امروز من نیز همانند بعضی خانومای بی خیال دور و بر
که گویی خداوند تنها برای آن خلقت شان فرموده که بر طبقی بنشینند
و ندیمه ای بادبزن به دست ......
گرچه از من این گونه مهمونی رفتن ها ،بعیده...............
،ولی یه روز هزار روز نمیشه و امیدوارم.....
و اما باز هم از نتیجه کار بگم
نوبت رسید به نمره دادن به دانشجو ها.
گروه هایی که کار آموزی در بخش روان پزشکی زنان داشتند
دسته دسته بخش را ترک کردند
و رفتند بخش مدیریت
و بخش مراقبت های خاص قلب.
شنیدم وقتی میزان سخت گیری اساتید دیگر را دیده اند
گفته اند صد رحمت به بخش روان پزشکی و مربی بالینی اون.
به طوریکه یکی از مربیان بخش سی سی یو برایم پیغام داده
تو با دانشجویان تو بخش پیک نیک میروی یا مراقبت از بیمار روانی
تمرین میدی؟
خواستم جواب پیغامش را بفرستم
بیادم آمد اصولا هر کس با من حرف بزند
گوش میدهم و سکوت می کنم و میگذرم.
بی جواب ماندن هم جواب است
به قول آن رزمنده بسیجی که برای خدا نامه می نوشت
و چون جواب دریافت نمی کرد در آخرین نامه اش نوشت:
صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتید
اینهم که جوابی ننویسید جواب است
دوست دارید قصه مریم گلی را درباره بعضی عمه ها بشنوید؟خب به اینجا سری بزنید .منم از همه اطرافیان میخوام نقاشی بکشن ولی مریم گلی چقدر لطیف به تصویر کشیده
هر سال روز عید قربان به یاد نوشته مجید می افتم.که نوشته بود اسماعیل تو کیست؟آیا به مذبح بردنش توانی؟و به اسماعیلم فکر میکنم که هنوز هم توان به مذبح بردنش را ندارم
عید قربان بر حاجیان مبارک
سر درد شدید باعث شد سر ساعت سه بیدار شوم تو رختخواب غلتیدم تا ساعت شش صبح شود و ترک عادت شوم نیایم اینجا ولی درد امانم را بریده بود.بناچار آمدم وقتی انگشتان دستم با دکمه کی برد تماس حاصل نمود ابرهای سردرد که کیپ تا کیپ بودند آسمون مغزم را آرام آرام ترک کردند والان دیگه احساس سردرد به ده درصد رسیده.روز سخت و پر حادثه دیروز با اخبار وحشتناک تجاوز به کودک 7 ساله،دختر های چهارده ساله ،بیست و دوساله و ناظر برخورد های از سر بی حوصلگی مسئولین بخش دیگه برام توان باقی نگذاشته بود.
من اگر اینجا را و شماها را نداشتم از کجا سر در آورده بودم؟قبرستان؟یا بخش بیمارن مبتلا به سرطان؟
نمی بینم تان .صداتون را هم نمی شنوم .ولی نمیدونم چگونه امید به تنفس در هوای آزاد را اینجا دارم
نمی دونم چی بنویسم
سر درد شدید باعث شد سر ساعت سه بیدار شوم تو رختخواب غلتیدم تا ساعت شش صبح شود و ترک عادت شوم نیایم اینجا ولی درد امانم را بریده بود.بناچار آمدم وقتیانگشتان دستم با دکمه کی برد تماس حاصل نمود ابرهای سردرد که کی÷ تا کی÷ بودند آسمون مغزم را آرام آرام ترک کردند والان دیگه احساس سردرد به ده درصد رسیده.روز سخت و پر حادثه دیروز با اخبار وحشتناک تجاوز به کودک 7 ساله،دختر های چهارده ساله ،بیست و دوساله و ناظر برخورد های از سر بی حوصلگی مسئولین بخش دیگه برام توان باقی نگذاشت.