تلفن زنگ می زنه.گوشی را بر میدارم.صدای آشنایی است.می شناسمش.
مژگانه.دانشجوی دوازده سال پیش.هنوزم که پسرش میره کلاس پنجم با من در تماسه.
میگه :خانوم تلفن زدم بگم من چیکار کنم؟
میگم: چی را؟
میگه: برادرم همسرش را رها کرده رفته شیراز . یه پسرش را زنش به کمک خانواده اش نگه داری میکنه.مامانم و بابام انگار نه انگار که نوه ایی تو اصفهان دارند.زن برادرم رفته تقاضای طلاق غیابی کرده.هرچند وقت یه بار پسر برادرم را میارم خونه مون و ازش مراقبت میکنم و مخارج مدرسه(کیف و کتاب و دفترش ) را می پردازم.درسته همسرم اعتراضی نمی کنه.ولی من هم خسته شده ام.همه مشکلات خانواده مون را من تحمل می کنم.
برادرم دوباره زن گرفته و برای فرزند دومش هم تا به امروز که شش ساله شده شناسنامه نگرفته.
داداش کوچولویم هم که هر جا دانشگاه قبول میشه شانس ها را رها میکنه.
مژگان حرف میزنه ولی گریه نمی کنه.کارش از گریه گذشته.
دختر بی نهایت زیبایی بود.مادر شوهرش تو اتوبوس دیده بودش و ازش آدرس گرفته بود و به خواستگاریش رفته بود و برای پسرش گرفته بودش.
شوهرش دیپلمه بود و در دوران نامزدیش وقتی داشتم به دانشجویان میگفتم قدر تحصیلات خود تون را بدانید و همسر مردی نشین که از شما کمتر درس خونده اومد بهم گفتم یعنی منکه حالا دیگه نامزد شده ام بهم بزنم؟(یا اشتباه غیر قابل جبران کرده ام؟)
خب من با احتیاط گفتم تو زندگی آینده ات با مشکلاتی مواجه خواهی شد که به دلیل بی اعتنایی ات به ارزش هایت بوده
فردای روزی آن روز شوهرش می خواست بیاد معترض بشه ولی گویا خودش مانعش شده بود.
پدرش ارتشی هست و تو خونه شون انضباط های سخت حاکمه.
در تمام این مدتی که ما با هم آشناییم او عالی عمل کرده .از او حیفم میاد.
نمی دونستم چگونه میشه کمکش کرد.
بهش میگم :؛مژگان جان،تو خیلی خوبی.دقیقی.با گذشتی.دلسوزی.زیبایی.ولی کمی هم مراقب خودت باش.
میگم :تو فرزند خانواده ایی هستی که پدر اون خانواده می خواسته خوب خوب خوب عمل کنه.ولی در تربیت فرزندان شان شکست خورده.تنها بلبل این خانواده گنجشک ها تویی مژگان.
مراقب خود بلبلت باش.
میگم : صبر کن تا با هم برنامه ریزی دراز مدت کنیم.
فعلا فقط به خودت و پسرت و شوهرت مشغول باش.تا ببینیم چه باید کرد.
حدود ۴۵ دقیقه ای که با هم صحبت کردیم همش نقاط قوتش را گوشزد کردم تا اعتماد به نفس اش تقویت بشه.
طفلک مژگان
میگه :
زن برادرم چه رنج ها خونه مادرم کشیده تا مجبور به جدایی از برادرم شده.
همسرم چقدر خوب برخورد میکند که به من اجازه می دهد فرزند برادرم را بیاورم خانه مان و برایش بخش از نیازمندی هایش را تامین کنم.
بهش میگم :مژگان جان رابطه ات با خانواده همسرت چطوره؟
میگه :اونا که دیگه با من مطلقا رفت و آمد نمی کنند.ما تنهاییم
میگم: نکنه همسرت به خاطر تو مجبور شده جلوی خانواده اش بایسته؟هان؟
بهش میگم مژگان جان پرستاری از جمله مشاغل سخته.دوری از والدینت و فامیل هم سخته.
کار کردن تو بعضی بخش ها هم مثل بخش سی سی یو و ای سی یو سخت تره.
اینکه همیشه فکر کنی باید عالی باشی هم از تو سلب آسایش میکنه.
گوش کردن به درد دل های مادرت هم انرژی هاتو میگیره.
اینه که تو در مجموع روزگار را خیلی بد میگذرونی.
تو نمیدونی طعم شیرین آسایش یعنی چی.
به خودت هم فرصت لذت بردن بده.
همیشه خود را مکلف فرض نکن.
چهار چوب های سخت و غیر قابل انعطاف را سست تر کن.
خودت را مثل پر کاهی بی اختیار بر روی آب فرض کن.
سعی کن استراحت کردن را قاپ بزنی.
تا فرصتی گیرت میاد زودی یه ذره بخواب.
بخند.(اعم از لبخند یا قهقهه)......سه بار تو تلفن خنده اش گرفت و من تشویقش کردم.
بهش گفتم فعلا به امتحان فوق لیسانس فکر نکن.
گاهی اوقات هم از همکارانت بپرس از چی در رنج اند تا به مقایسه ای برسی.
با کلی تشکر خداحافظی میکنه.
ولی من مطمئنم او باید بیشتر از اینا به من سر بزنه.
باید کمر همت را ببندم و برای مژگان از آقای کرمانی وقت مشاوره بگیرم.مطمئنا پس از هشت تا دوازده جلسه روان درمانی حمایتی این مژگان یه مژگان دیگه است.