با سلام
پس از دو رو روز مثل خرس خوابیدن و خر و پف کردن /پس از دو روز متعفن شدن/پس از دو روز علافی حالا میتونم بگم خطر رفع شد.
روزی که می رفتم به روی مبارک نیاوردم چقدر ترسیده ام.شاید هم نترسیده بودم.با همه خدا حافظی به ظاهر شجاعانه ایی کردم.وقتی دم بیمارستان پا گذاشتم دیدم ای بابا هیشکی آماده خدمات رسانی به من نیست.نا سلامتی به من مدیریت داخلی این بیمارستان پیشنهاد شده بود ولی باید در عین غربت با بی اعتنایی مورد استقبال قرار می گرفتم به بخش جراحی سری زدم نسرین دوست دوران دانشگاهی ام رفته بود مرخصی و بر سر کار حاضر نبود رفتم دم در آزمایشگاه مهناز دوست دوران دبیرستان ام که کارشناس آزمایشگاه اونجا بود هم مرخصی گرفته بود به اورژانس رفتم بگم حالم وخیمه گفتند اگه نصفه شب آورده بودن ات پزشک کشیک می دیدت ولی حالا باید بری درمانگاه دست از پا دراز تر رفتم درمانگاه اونجا گفتند تا ۹و نیم بشین تا رزیدنت بیاد اگه تشخیص داد.....وای خدای من چه بیماران بد حال تر از من!وای چه صحنه غم انگیزی.خانمی اومده از من یک سال کوچکتره عمل جراحی شده تشخیص اش سرطان بوده .دختراش مث بارون بهار اشک می ریزند .چقدر نگران خودم هستم فراموش کرده ام مردم مملکت ام به دستان نوازشگر من محتاج اند.حال عمومی ام از ساعت ۳ و ربع سحر تا به حال هیچ تغییری نکرده. اینطور که پیش می ره بهبودی من ممکن نیست خانم دکتر رزیدنت با دانشجویان اش(اینترن ها) وارد شد .به درون اتاق اش رفتم میگه خب بگو چی شده ؟با آب و تاب توضیح میدم.از کلمات تخصصی استفاده می کنم می خوام بهش بگم سرم را سر سری متراش ای استاد سلمانی که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی.
میگه با همه این اوضاع و احوال که توضیح دادی باز می تونیم صبر کنیم نسخه ات را عوض می کنم مطمئن باش با این یکی دیگه بهتر میشی بهش میگم خانم دکتر استاد تان هفته پیش گفت در صورت عدم بهبودی با نسخه من بیا اتاق عمل ببرم ات اونجا نمونه برداری کنم زیر بیهوشی ببینم چی میشه گفت نه عزیزم ایشون هنوز نیامده به تو اطمینان میدم بازم صبر کن هنوز خطر جدی نیست.آه از این نسخه های متعدد بابا مگه من موش آزمایشگاهی ام چقدر تشخیص ها متعدد چقدر تجویز های متعدد خسته شدم.
خدایا این پزشکان ما را چه شده؟چرا باید به فکر بهبود وضعیت مالی شان باشند .من بیمار آرزو دارم وقتی نگاه اش میکنم به آرامش دست یابم.دلم می خواد فکر کنم واسه اش مهم ام.دوست دارم دستای منو تو دستاش بگیره و با لحن منو تون بگه چیزی نیس.دلم می خواد فرصت داشته باشه تو چشام نیگا کنه و عمق نگرانی ام را از نگاهم بخونه .فکر نمیکنم توقع زیادی باشه. به خونه بر گشتم بیهوشی در کار نبود گرچه بیهوش شدن برایم واقعا وحشتناک بود ولی دست نیافتن به بهبودی وحشتناک تره بچه هام با خوشحالی میگن مامان اومدی؟
مثل جوجه ها دور و برم جیک جیک جیک می کنند برادرم زنگ زده میگه چه کمکی از من ساخته است؟مامان از نگرانیش کاسته شده.همسایه ها و فامیل اطراف که با خبر شده اند اومدن تو خونه هر کدام یه تجویز خانگی دارند.
به نظر می رسد با تزریق دو تا آمپول تجویزی خانم دکتر رزیدنت ترسم کمتر شده وای چرا باید به مادر بیمارم زحمت تهیه ناهار بدم.چرا باید همه خانواده را در اضطراب قرار داده باشم؟
ای کاش پیش خودم اینقدر برای زنده بودن ام ارزش قائل نمیشدم .خدا میداند صبوری لازم را به خرج داده بودم.
فعلا که خطر رفع شده.قبلا هم گفته بودم بادجان بم آفت نداره.البته شوخی می کردم.والله آدم تا سلامتی داره از وجودش بی خبره همانگونه که ماهی تو تنگ آب نمیدونه چه نعمتیست آب.
از بس دیگران به من محبت دارند فکر کرده ام نکنه عنصر با ارزشی ام بابا روزی هزاران نفر دارن از دست می رن این جون کندن ها چیه.ای عزرایئل عزیز اگر روزی خواستی سراغم بیایی بی خبر بیا می دانم اگر سایه ات را از دور ببینم تو را زحمت ... روح نمیدهم خودم از ترس جان به جان آفرین تسلیم میکنم.