نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

غم عمیق و واقعی یک زن

تو بخش بیماران روانی زن یه بیمار بستری داشتیم که زنی بلند قد بود با دو فرزند دختر و پسر.وقتی از دختر فلج خود صحبت میکرد اشک می ریخت..بزرگ منشی پیدا کرده بود.از بس غصه خورده بود.همسرش نابینا بود و او حق داشت بسیار ناراحت باشد.برای خودش ارزش و احترام بسیار قائل بود.در مدت بستری بودن در بیمارستان کم کم رفتارهاش تغییر کرد.آرزو داشت آدما مودب و مهربان باهاش برخورد کنند و به او تهمت نزنند که چون شوهرش نابیناست چرا آرایش چهره می کند.از برادر همسرش دلگیر بود.ما قادر نبودیم دلداریش بدهیم.چون همه مشکلاتش واقعی بود .به دانشجویان گفتم او نمی دانسته از محبت خانواده همسرش بی نصیب بماند در حالیکه به آنان محبت کرده است خیلی سخت است با این فرد نابینا ازدواج نمی کرد.

سخت مشغولم به کار

خودم هم متعجبم چگونه توانستم در این مدت از اینجا دور بمانم.
مامان به سلامتی به ایران رسید و با او یک هفته تمام ماندم تا دوباره به اینجا عادت کند.مرا در آغوش گرفت و گریست که چرا نبوده در روزهای سخت مراقبتم کنه.ولی من اطمینانش بخشیدم که تجربه شیرینی بود روز های بیماری و گذران دوران نقاهت.برای هفتمین هفته بیمارستان را آغاز کردم و با تعداد شش نفر دانشجوی جدید بر بالین بیماران روان درس آموزی داشتیم.
آرامم.راحتم.خوبم.کمی خستگی بدنی پیدا کرده ام.ولی روحیه ام عالیه.پسر همکارمان در بیمارستان دادماد شد و به جشن عروسی او دعوت بودیم .با همکلاس فوق لیسانس خود ازدواج کرده.خیلی ازدواج قشنگی بود.با دانشجویان از هر دری سخن میگیم .از کلیه عوامل موثر بر بیمار روانی شدن زنان.و ورزش میکنیم با بیماران.و چای و بیسکوییت میخوریم هر روز صبح ساعت ده.بیماران در جلسات گروه درمانی بخش فعالانه شرکت می کنند و مرا مورد لطف قرار میدهند.چون برنامه روزانه شان را من رقم می زنم و آنها راضی اند.فقط دوری شما برایم سخت است.دعا کنید به سلامت برگردم نزدتان
اینجا را بخوانید.
ما نیز درگیر چنین مسائلی هستیم در بخش با بیماران روانی زن
http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-1026832&Lang=P

داره میاد.تو آسمونه.از فرانکفورت تا تهران باید پنج ساعت تو هوا باشه تا به آغوش مام وطن بازگردانده شود.خدایش به سلامت دارد.پنج و نیم ماه است ندیدمش و تا سه روز که تهران میماند هم از دیدنش محرومم.خداوند کمکش کند سختی راه را تحمل کند قلبش پیس میکر دارد.وبیماری دیابت همراهیش می کند.ولی واقعا صبوری نشان داده .به خاطر من از ریختن اشکاش اجتناب میکند.ولی من به او حق میدهم گریه کند.هنوز بعد از سیزده سال چشم به راه آمدن شان است.تا در آغوشش بگیرند و گلایه کنند چرا ازشان دوری کرده.مادرم را میگویم در داغ از دست دادن دوتا خواهرم

دیشب مرتب با برادرم تماس میگرفتم که مامان رسید یا نه؟و او تا تاساعت دوازده شب قرودگاه مهر آباد ماند و مامان را نیافت.خب اومد خونه و خوابید و گفت تو راحت باش مشکلی واسش پیش نمیاد .من و همسر برادرم تا صبح بی خواب شدیم

پنج هفته میشه که با دانشجویان بخش کار آموزی دارم.علت سنگینی کارم و فشردگی کار آموزی ها بیمار شدن یکی از همکارانم و ارتقا همکار دیگه ام به سمت معاونت دانشجویی دانشکده است.الان که دارم این سطور را مینگارم خسته ام.خیلی خسته.مادرم هم در راه بازگشت به ایران است و حسابی نگران سلامتش هستم.دوران نقاهت بیماری تمام نشده رفتم سر کار و یک ریز بیست و نه روز کار کردم البته از شما چه پنهان؟دوازده روز استراحت هم وسطش داشتم.
امروز در جلسه خداحافظی از بیماران بخش روانی زنان بیمارستان نور خیلی مطالب شیرین و دلنشین از بیماران شنیدم.دانشجویان با طیب خاطر بخش را ترک کردند و بیماران بهترین بیمارانی بودند که تا به حال دیده بودم