شاید بیادش بیاید آن دوست که شنید از من گفتم دوست دارم نویسنده شوم.الان سال ها گذشته از روزی که گفتم ولی هرگز نویسنده نشدم
نمی دانستم مواد لازم برای نویسنده شدن چیست بیشتر از شهرتش خوشم می آمد او گفت مطالعه کن فکر کن جسور باش اقدام به نوشتن کن از هرچه دم دست ذهنت است امید داشته باش به من بده بخونم تا نویسنده بشی.گفتم کمکم می کنی؟گفت اگر از دستم بر آید او رفت و من ماندم و نویسندگی همچنان آرزویم ماند.
این وبلاگ را هم به توصیه اویی شروع کردم که میگفت حرفات رو من این اثر را داشته ولی او نیز رهایم کرد و رفت و من ماندم
بارها ننوشتم تا از یادم برود گاهی نوشتم نه برای آنکه در راستای رسیدن به آرزوی نویسنده شدن باشد و امروز اینجا متروکه ایی بیش نیست .گهگاه دست نوازش بر روی پوسته شکننده اش کشیدم و بر تنهایی خودم و او گریستم.سعی کردم دلداریش بدهم ولی چون خود دل شکسته ایی بیش نبودم از من نپذیرفت.این روزا که ترانه های قدیمی را یکی یکی گوش می کنم به یادم می آید روزی هم آرزو میکردم خواننده تصنیف های قشنگ باشم.تمرین هم میکردم دیگرانی هم گوش میدادند و تشویق هایی میکردند ولی آنهم نشده بودم.چه بسیار تلاش هایی که نکردم مگر جای پایی جایی پیدا کنم ولی من همان بودم که بودم
دیدی از دستم رفت؟
چی؟
اگه گفتی؟
آره بعضی چیزایی که دوست شون داریم
بعضی از موقعیت ها
بعضی از آدما
بعضی از زمان ها
از دست ما میرن
افسوس خوردن هم دردی را دوا نمی کنه
ای کاش.....
من نیز همانند شما چیزایی را از دست داده ام
وقتی تو بیمارستان فارابی دانشجو داشته باشم میتونم از کمک های روان شناسان بخش بهره بگیرم در آموزش دانشجویان.
خانم اکبر خواه یه خانم روان شناس شمالی است که اونجا کار میکنه.زن متین و وزین و روان شناس معقول و. واقع بینی است.با دانشجویان تو محضرش نشستیم.از من خیلی جوان تر ولی کار کشته و با سواد.جدی .نمیخوام تبلیغ خانم اکبر خواه و برنامه هامون را تو بیمارستان بکنم ولی.....
هوا سرد شده چه حالی داری؟تا حالا چند تا پاییز سرد مث امسال داشتی؟تو این موقع سال چه احساسی داری؟
این زمین پر است از آدمایی که روز را آغاز می کنند در حالی که....
داشتم وبلاگ زیبا را میخوندم او که در شهریور ماه هنوز هم ایران بود و الان سیدنی استرالیاست.بگذریم....
وبلاگ ماریا را باید .....
سلام امروز حالم خیلی گرفته است
اصلاٌ وبلاگ ساختم واسه اینکه بتونم درد دل کنم و اونا رو بنوسیم
همه چیز از روزی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و رفت
زیاد بهش وابسته نبودم ولی وقتی رفت حسابی تنها شدم
با دیدن این عکس
از ÷سر عمه ام که در آمریکا زندگی میکند به دنیای خیال رسیدم که عمه ام را ملاقات کردم.قلبم به شدت می زد چون عمه در بستر بیماری بود و بچه هاش همه دورش جمع و در حال گریستن.دختر کوچک عمه را نوازش میکردم و بر اندوه شان دل می سوزاندم.ناگهان از صدای طپش شدید قلب خود بیدار شدم.آریتمی(بی نظمی)ضربان قلبم وحشت زده ام کرده بود.با خود اندیشیدم خوردن پیتزا بلافاصله قبل از خواب برای سن و سال من میتواند منجر به خطر شود.به خصوص که روی دنده چپ هم خوابیده باشی و اندوه ناک هم باشی.
نمی دانم لطف خدا بود که صدای قلبم بیدارم کرد؟یا ....
آیا میشود کسی آنقدر خوابش سنگین شود که بیدار نشود؟
سالها پیش عمه ام عمرش را به شما داده و دختر عمه ام در زندگی هرگز اجازه لمس بازنوانش را به من نداده تا بخواهم دلداریش دهم.شتر در خواب بیند پنبه دانه شاید مصداق این نوازش دختر عمه باشد که در خواب از او به زبان بی زبانی میخواستم اجازه دهد لمس اش کنم و دلداریش دهم در اندوه مادر.