نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

یه درد دل

خون دل خوردن یعنی چی؟میشه بدون خون دل خوردن کاری را به پیش برد؟واقعا برای سرپا ماندن بعضی آدما و بعضی جریان ها لازمه بعضی ها خون دل بخورند؟

کار کردن سگ و خوردن یابو را شنیدین؟

سر سفره حاضر و آماده ایی رسیدین؟

خیلی دلم میخواست اینقدر بزرگوار بودم که منت نذارم در برابر کارهایی که می کنم ولی گویا کار آسانی نیست

این هفته دوشنبه دلم به شدت شکست.یه حرف راست به من گفتند و به من برخورد.

همیشه تو مخیله ام اینگونه میگذره که خوب عمل می کنم و وقتی کسی فیدبک میده که ....بی برو برگرد دلم میشکنه اونم شدید مث خرده شیشه های یه ظرف بلور نشکن که وقتی شکست پودر میشه حسابی.

گاهی اوقات از اینهمه نسنجیده مهربون بودن خودم بدم میاد.بذل و بخشش هم حدی داره بیش از اون که مجازه اسمش میشه....و بیمار گونه است.کاش تو زندگی محبت بی شائبه مادرم و اطرافیان را ندیده بودم تا من هم بخل ورزیدن را یادگرفته بودم.

آفت محبت فراوان چشیدن هم اینه که تو دنیایی که...نمی تونی با دیگران زندگی کنی.

کاش میتونستم شاد باشم حتی اگر می دیدم دیگران....کاش اون شعر را در دفتر وجودم حک نکرده بودم که بنی آدم اعضای یکدیگرند.

چرا باید کسانی که در کنف حمایتی خود مراقبت شان کردم با ناسپاسی دلشکسته ام...

 

اثر گذاری بخش روان بر دانشجویان

گفتم :بنویسید در طول دوره کار آموزی  بر شما ها چه  گذشت؟

 

 گفتند:

ما کار آموزی در بخش را در حالی شروع کردیم که

 میترسیدیم بیماران روانی رفتار هایی ناشایست داشته باشند  

(و این باعث شود ما فکر کنیم خودمان هم داریم دیوانه می شویم)

می ترسیدیم بیماران بر ما اثر بگذارند و ما را دیوانه کنند

 می ترسیدیم بیماران به ما از پشت حمله کنند

می ترسیدیم بیماران هل مان دهند 

( و تعادل مان بهم بخورد و به زمین بیفتیم یا ترس در چشمان مان معلوم شود)

 می ترسیدیم مربی بخش به ما بگوید تو نمی توانی برای بیمارت پرستار خوبی باشی  

(و نمره مورد انتظار مان را که معدل مان را در حد بالا حفظ می کند از دست بدهیم و نتوانیم فوق لیسانس شرکت کنیم)

 می ترسیدیم که مسئول بخش مربی مان را به خاطر ناشی کاری های مان مورد عتاب قرار دهد

یا با هم بنشینند درباره مان حرف بزنند )

می ترسیدیم پرستاران بخش نگاه عاقل اندر سفیه به ما بیندازند

 می ترسیدیم خودمان از دست همکلاسان مان خشمگین شویم  

(ولیکن وقتی از انگ روانی بودن می ترسیم جرآت بیان نداشته باشیم)

 می ترسیدیم در تمام طول پنج ساعت کار آموزی در حال لرزیدن و وحشت به سر ببریم

گفتم : 

 دانشجویان  عزیز ،حال روز اول خود را با روز آخر مقایسه کنید

گفتند : 

متوجه شدیم بیماران در تمام طول روز بد خلق نیستند

 همیشه هم پرخاشگر نیستند

(گاهی گریه می کنند گاهی میخندند و گاهی هم ممکن است پرخاشگر شوند)

 وقتی پرخاشگر می شوند مستقیما به سوی ما نمی آیند

 (ممکن است به اشیا آسیب برسانند

                            بعد به دیگر بیماران

                                          بعد به پزشکان و پرستاران بخش

                                                            و بعد به یکی از همکلاسان ما

                                                                         و دست آخر به سوی ما هجوم آورند)

 متوجه شدیم

 پرستاران بخش روان، از بهترین پرستاران بیمارستان هستند

 که ما را حمایت می کنند

                           در برابر مربی

                                      در برابر بیماران

                                                 در برابر همدیگر

 و هر گز نمی گذارند بیماری به بیماران روانی بخش اضافه شود

 آنان با مهربانی و آغوش باز ما را پذیرفتند

                                  وبا چایی  و بیسکوییت از ما پذیرایی کردند

 متوجه شدیم تیم درمان روان پزشکی شامل

                                                      پزشکان

                                                             پرستاران

                                                                      مددکاران

                                                                            و روان شناسان بخش

 یکی از بهترین تیم هایی است که تا به حال دیده ایم

متوجه شدیم

 بیماران روان

                          افراد جراحت دیده ایی هستند که

                                                       نیاز به دست نوازش دارند

و یکی از بهترین بخش هایی که

 ما می توانیم با کمترین امکانات

                                            بهترین مراقبت های پرستاری را بکنیم

همین بخش است

وبلاگ نویسی یعنی بیان خود.ممکن است کسی به جای نوشتن از خود آنچه را آموخته به جای معلم اینجا ژس دهد آنهم بیان خود است ولی ژیش می آید کسی کپی پیست کند و اسم خود را وبلاگ نویس بگذارد.شاید وبلاگش بایگانی مطالبی باشد که دوست دارد اشاعه دهد.یا تبلیغ کند.متعجبم چرا حرص و ولع برای نوشتن در وبلاگ همه مردم مان را فرانگرفته.مردمی که اگر بدانند سهامی در جایی به فروش می رسد صف می کشند چرا این امکان را در اولویت قرار نداده اند. 

استفاده خوب از زحمات مدیران سایت هایی همانند بلاگ اسکالی یلاگفا و پارسی بلاگ ممکن است آنان را نومید کند و گناهش به گردن اهالی اینترنت است که همه رفتاری می کنند جز وبلاگ نویسی.گاهی  احساس تعهد باید بکنیم  که بنویسیم

یه روز در بخش بیماران روانی

و امروز سومین روز از این هفته است که با نه نفر دختر دانشجو در کنار بیماران بخش روان هستیم.دیروز دانشجویان برای بیماران تخمه وپفک و شوکولات تافی آورده بودند برای خودشان هم چایی کیسه ایی و لیوان.تا بتوانند در کنار بیماران مهمانی داشته باشند از اول ورود به بخش دانشجویان لباس پوشیدند دو نفرشان مسدول دادن دارو ها شدند و و بعد که دارو ها توسط بیماران خورده شد همگی رفتند حیاط تا ورزش کنند سی و پنج نفر بیمار و نه نفر دانشجو همگی ورزش کردند واقعا جدی گرفته بودند .تمام حرکات ورزشی را انجام می دادند و تا چهار شماره با صدای بلند می شمردند .عین حیاط پادگان شده بود صدای رسای بیمارن آمیخته با صدای دانشجویان .نرمش و بعد دویدن و بعد والیبال و بسکتبال.(خوبی بیمارستان فارابی داشتن وسعت مکانی و دلسوزی کادر هیئت مدیره آنست که حلقه بسکتبال و تور والیبال و توپ های پر بادهمیشه در دسترس است ). 

دانشجویان جوانند و پر انرزی.می دویدند و کودکانه میخندیدند و بیماران بی حال و بی انگیزه و منفی و بی هدف را سر شوق آورده بودند.داشتن لباس سفید و زیبایی و جوانی دختران دانشجو باعث می شود بیماران احساس ارزشمندی کنند.حیاط بیمارستان فارابی برای زنان در محل دنجی واقع شده و کاملا محصور است و مشکل کمبود فضای بازی برای دختران را هم حل کرده.بعد از یک ساعت ورزش و نرمش بیماران به اتاق ریلاکسیشن درمانی راهنمایی شدند خانم کاظمی مسول کاردرمانی بخش زنان موسیقی ملایمی با ارگ می نواخت چراغ ها خاموش پرده ها کشیده و صندلی ها از اینا که عینهو ننوی کودکان حرکت پاندولی دارد.بیماران در چنین فضایی که صدایی از کسی در نمی آمد جز از دستگاه ارگ.چشم ها را بسته بودند و گوش را به صدای نرم و آرام خانم کاظمی سپرده بودند که تلقین می فرمود شما خوبید آرامید حواستان فقط اینجاست صدای منو می شنوید میدونید که دوست تان داریم می دونید که امنیت دارید اینجا امنه اینجا آرامه شما احساس خوبی دارید.لحن ملایم و مهربان و نرم خانم کاظمی که انگار برای کار خود صد سال وقت دارد دانشجو ها را هم به خواب می برد چه رسد به بیماران .متاسفانه چندین بار صدای زنگ تلفن بلند می شد و یا بیماری از راه می رسید و در راه محکم میکوبید تا بسته شود و من تاسف می خوردم که آرامش بهم می خورد بعد از نیم ساعت بیماران چشم ها را گشودند پرده ها را باز کردند چراغ ها روشن شد و هر یک از بیماران آوازی را که دوست داشت قطعه ای را که بلد بود با صدای خود خواند و بعد از اتاق خارج شدند و در سالن نشستند روی زمینُُ، روی پتو ها و شروع کردند به بافتن شال گردن ها با رنگ های متنوع کاموا و حرف زدن و دانشجویان در کنار آنان گویی از یک خانواده بزرگند تا اینکه بساط چای آماده شد و این بهترین لحظه ای بود که بیماران تجربه کردند.همه لیوان چایی به دست و شوکولات و بیسکوییتدر دهان  و به همراه دانشجویان می نوشیدند و به روی هم لبخند می زدند تا ظهر یکی دو برنامه دیگر هم داشتیم.ظهر رفتیم دانشکده تا دانشجویان بعد از صرف نهار و شرکت در نماز جماعت بر سر کلاس عصر خود حاضر شوند و من با سرویس دانشگاه برگشتم خانه تا استراحتی کنم شاید تب و لرزم کمی بهبود یابد .فراموش کرده بودم بگویم سرماخورده ام ولی مجبورم بخش بروم