نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

من ارزشمندم زیرا.....

شما میتونید نظیر چنین جمله نیمه تمام را بسازی و دیگران را وادار به سخن گفتن کنی.

از دانشجویان ترم پنج دانشکده خواستم بر روی تکه ای کاغذ بنویسند:

من ارزشمندم زیرا:

و هر آنچه به ذهن شان می رسد در ادامه آن بنویسند.

(ساعت انشا نبود کلاس درس بهداشت روانی بود و بحث احساس ارزشمندی و نقش آن بر اعتماد به نفس)

مریم مراد آبادی نوشت:من ارزشمندم زیرا سعی می کنم در مشکلات زندگیم بر خدا توکل کنم و در صورت نیاز به انسان ها،اهل فن و خبره را برای مشورت انتخاب کنم.من ارزشمندم زیرا زنده بودن راترقی در راه خدا می دانم.

حسن مومنی نوشت :من   ارزشمندم زیرا همه کسانی که با من کار دارند(اعم از دوست و آشنا و فامیل)مرا دوست دارندو به من احترام میگذارند.زیرا من هرکس را به طور کامل درک می کنم و هرگاه بتوانم گره ای از کار کسی باز کنم اجتناب نمی کنم .من ارزشمندم چون خوش اخلاقم و دیگران میتوانند مرا تحمل کنند.

نادر کیخایی نوشت :من ارزشمندم زیرا:خداوند مرا بر روی زمین خلقت کرد و اشرف مخلوقاتم نامید.من میتوانم با استعداد های بالقوه ای که به من عطا کرده به درجه والای انسانیت نائل شوم(البته با بهره گرفتن از این استعدادها).من با عقل و شعوری که خداوند درونم قرار داده  میتوانم خوب و بد را از هم تمیز دهم و به طرف حق حرکت کنم .من با اراده ای که خداوند در وجودم قرارداده می توانم صفات یک انسان را در خود تقویت کنم و صفات یک حیوان را تضعیف کنم.من با تفکر قوی خود می توانم برای حل مشکلات جامعه تصمیم بگیرم و آنها را تا سر حد امکان حل کنم. 

زهرا اخباری نوش آبادی نوشت:

الهی کفی لی عزا ان اکون لک عبدا و کفی لی فخرا ان اکون لی ربا

خدایا عزت من همین بس که بنده تو هستم و مرا این افتخار بس که تو پروردگار منی

من احساس ارزشمندی می کنم زیرا یک انسانم(اشرف مخلوقات)و انشا الله بنده خدا.و هر انسانی صرف انسان بودنش دارای ارزش است.

مریم جعفری نوشت:من ارزشمندم چون بر ارزشها و توانیی درونیم آگاهم و نقص های خود را می شناسم.

رضوان کیانی نوشت:من به خودی خود ارزشمند نیستم بلکه چون مخلوق خدا هستم و او از روح خود در من دمیده و نعمت حیاتم بخشیده و به زیباترین وجه مراآراسته و از من انتظار دارد به مقام قرب او برسم چون مرا لایق حیات دانسته و از من راضی می شود اگر تلاش کنم.پس ارزشمندم.

مهدی بخشی نوشت:من خود را انسانی ارزشمندم زیرا سالم هستم،از توانایی های ذهنی و عملی خوبی حداکثر زمینه ها برخوردار

کتاب روان شناسی بحث ادراک را بخوانید تا به اعوجاج ها در ادراک پی ببرید و با اطمینان قسم یاد نکنید که من درست میگم.

دلت میخواد با او در درک قضایا همسان باشی ولی چگونه چنین آرزو میکنی؟او تو تو با هم در پیشینه زندگی متفاوتید.در سیستم ارزشی متفاوتید شخصیت هایتان متفاوت است تجارب متفاوت از هم دارید پس طبیعی بدان تو و او درک متفاوت داشته باشید.

میتونی برای سازگاری نشون دادن بگی دوستش داری ولی نمی تونی آرزو کنی دوتا کپی همدیگر باشید.شاید شما دوتا سالها در کنار هم بمانید هم بو و هم خو شوید ولی کپی برابر با اصل یکدیگر شدن آرزویی محال است.

میدونم درک کردن یکدیگر به اندازه ورود به بهشت شیرین است ولیکن انسان ها باید برای رسیدن به بهشت از راهی سخت عبور کنند.راهی که سخت لغزنده و غیر قابل قدم گذاشتن است.راهی که هر قدمش را با احتیاط ننهند سقوط در پی دارد.

همه حواست را جمع کن.همه نیروهات را بکار گیر و امکان همه نوع مداخله را هم بگذار و قدم بردار او تو را درک خواهد کرد.

رابطه شیرین تو و او پس از تلاش تو مستحکم می شود.از امروز به بعد را با هم بروید گذشته ها گذشته و بی تاثیر بر امروزتان هم نیست.آنهم بسیار موثر ولی تو تلاش کن او به تلاش تو نمره می دهد.

یه مژده

اگر کسی مشهد هست و حرم امام رضا زیارت میره به من هم دعا کنه.ممنون میشم.

امروز نرگس آمده بود پیشم.گفت خانوم منو به خاطر میارید؟ترم آخر دانشجوی شما بودم.حالا فوق لیسانس مشهد قبول شده ام.آمده ام از شما سوآل کنم بین ارشد کودکان و ارشد روان تو پرستاری کدام را انتخاب کنم؟

من کلی خوشحال از اینکه او قبول شده و مرا نیز به خاطر می آورد.بهش گفتم حرم حضرت امام رضا(ع) هم می ری؟گفت هفته ای یکبار.گفتم مرا هم دعا کن.آدرس آقای حیدری استاد دانشگاه فردوسی را بهش دادم برای تحقیق کمک بگیره.

مراوده با پدر

روز وفات حضرت امام جعفر صادق(ع)رفتم باغ رضوان(گورستان اصفهان).بر سر مزار پدرم.اشک نریختم.چون وقتی پدرم روز های آخر عمرش را میگذراند میگفت از مرگ من غمگین نشو.همه ما رفتنی هستیم.و در جواب من که میگفتم چرا یه روز خوبی ؟یه روز بد؟میگفت یه کارگر ساختمانی هم یه لحظه بالای داربست خوبه و وقتی سقوط کرد پایین بد.سوآلات اینجوری نپرس.فقط بنشین و نگاه کن چه پیش میاد.رفتم سر خاک مقدسش نشستم و باهاش حرف زدم.سلام و درود به روحش فرستادم و روزهای آخر عمرش را که از اول آبان تا دوازدهم آبان هفتاد و نه بود مرور کردم.فاتحه خواندم و از روحش یاری خواستم.عاشقانه باهاش حرف زدم.گفتم بابای خوبم سلام.یادته فقط پنج سال داشتم همیشه کنارت بودم و تو هرگز از اینهمه چسبندگی من خسته نمی شدی؟یادته با وجودیکه آدم بزرگ بودی عشق یه دختر کوچولوی پنج ساله برات جالب بود؟چی شد بعد ها من و تو اینهمه غریبه شدیم؟چرا وقتی داشتم عروس می شدم با تو قهر بودم؟یادته سر سفره عقدم چقدر خوشگل شده بودی با چه شادی لبخند می زدی؟یادته بعد ها وقتی تو زندگی با همسرم بگو مگو میکردم دلت میگرفت؟یادته می گفتی دخترم ،وقتی شوهرت میاد برو پیشبازش و بهش بگو خسته نباشی؟و من با زبان نیش دارم میگفتم:نه اینکه شما مردها قدر شناسید؟و تو اندوهگین می شدی که این دختر چرا اینقدر منفی و ترش روست.حالا اومدم به تو بگم دوستت داشتم همیشه.خیلی زیاد ولی نمی دونم چرا باهات تندی میکردم.اومدم بگم بعد از رفتنت احساس کردم آسمان طاق بلندی نیست و به ظرم پنبه ریش ریش شده می رسد.آمدم بگویم سفارشات تو را حالا بکار می برم.تو منو قشنگ تربیت میکردی ولی من نمیگذاشتم تو احساس کنی موفقی.روزگار مان بد روزگاری بود که من به تو نگفتم چقدر دوستت دارم.بابای خوبم مرا ببخش .اکنون هفت سال هست بدون تو دوام آورده ام دعا کن فرزندانم بهتر از من عمل کنند .ازش میخواستم به پروردگاری که دستش را از حمایت من کوتاه کرده گلایه کند.وقتی به خانه برگشتم خیلی خسته بودم و چون قادر به انجام کار نبودم زنگ زدم مریم خانوم اومد و کارهای خونه را انجام داد و دستمزدش دادم رفت شب به اتفاق برادرم به خونه مامان رفتیم تا احساس تنهایی نکند.وقتی شب خوابیدم پدرم را در خواب دیدم با لباس سرمه ای و بسیار آراسته که آرام در کنارم قدم میزند و من به داشتن چنین پدری بر خود می بالم.الان روحیه بسیار خوبی دارم

غم عمیق و واقعی یک زن

تو بخش بیماران روانی زن یه بیمار بستری داشتیم که زنی بلند قد بود با دو فرزند دختر و پسر.وقتی از دختر فلج خود صحبت میکرد اشک می ریخت..بزرگ منشی پیدا کرده بود.از بس غصه خورده بود.همسرش نابینا بود و او حق داشت بسیار ناراحت باشد.برای خودش ارزش و احترام بسیار قائل بود.در مدت بستری بودن در بیمارستان کم کم رفتارهاش تغییر کرد.آرزو داشت آدما مودب و مهربان باهاش برخورد کنند و به او تهمت نزنند که چون شوهرش نابیناست چرا آرایش چهره می کند.از برادر همسرش دلگیر بود.ما قادر نبودیم دلداریش بدهیم.چون همه مشکلاتش واقعی بود .به دانشجویان گفتم او نمی دانسته از محبت خانواده همسرش بی نصیب بماند در حالیکه به آنان محبت کرده است خیلی سخت است با این فرد نابینا ازدواج نمی کرد.