تو زندگی چی میخواستی؟بهش رسیدی؟خوشبختی چیه؟کی اونو داره؟آیا انسان به همه آنچه بخواهد می رسد؟یا کم و بیش؟به قول شاعر کماهی(به هر چیز خواهی کماهی رسید)؟
واقعا ما انسان ها چه برنامه هایی واسه خودمون تدارک دیدیدم؟موانع دستیابی به اهداف و برنامه هامون چی بوده؟در خودمون یا در دیگران بوده؟اصولا داشتن اهداف و آرزو ها تخصص می خواد؟انسان میتونه بفهمه چه چیز واسش خوبه؟و از چه راهه میشه بهش دست یافت؟جالبه که بعضی آدما برای دیگران هم چیز هایی میخواهند و برای رساندن دیگران به اهداف شان از خودشان میگذرند.این درسته؟من برای رسیدن فرزندم همسرم دوستم همشهریم هم کشوریم هم استانیم هم دنیاییم از خودم بگذرم؟تا چه حد؟کی این حد را تعیین میکنه؟شما شده برای حفظ و.حدت از خودت بگذری؟شما با اون آدم که از کاه کوه می سازد تا دیگران را خراب کنه چه فرق هایی دارید؟شده حتی بی عرضه و ناتوان تلقی کنندت تا اونا به اهداف شان برسند؟ببینم چقدر به فرهنگ ایثار معتقدی؟حاضری جوانی و زیبایی و اهداف بلند نظرانه ات را از دست بدی تا بعضی دیگران به اهداف شان برسند؟ زیبایی ها و سلامت شان را حفظ کنند ؟از اینکه جلو توپچی ترقه در کنند چه احساس به تو دست میده؟یکی بیاد به تو رزمنده وطن بگه :
؛بگو ببینم برای مردم وطنت چه کردی؟و این در حالی باشه که خودش جاهایی بوده باشه که(هر جا آشه این فراشه).شده مرغی باشی که هم به عزا بکشندت هم به عروسی؟و تو فکر کنی چرا هر چه سنگه مال پای لنگه؟شده در خودت استعدادی سراغ داشته باشی که به خاطر اینکه دیگران، (اطرافیانت) آرزو ها داشته اند اجازه ظهور و بروزش ندادی؟بعضی ها را دیدی که هر جا کاسه ای شکست میراث خوار میشن؟(سبویی بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان؟)؟
شاید متوجه شده باشی یه حالیم امروز.اما چرا؟نمیگم.چون بعضی آدما دوست دارند خودشان حدس های متعدد بزنند و من میخوام این امکان وجود داشته باشد.چون آنچه مهمه حرفامه نه خودم.
من همه کسانی را دوست دارم که با گذشتند، انسانند ،شریفند و از خود به نفع دیگران کنار می روند.سعی کرده ام اینگونه هم باشم ولی نمی تونم.فکر میکنم چرا من؟مگه دیواری کوتاه تر از من نیست؟در ازای چه؟به چه قیمت؟چرا؟
خودم تلاش می کنم یه جورایی که نه سیخ بسوزه نه کباب هم خواسته های خود و هم خواسته های دیگران را در نظر بگیرم حالا اندکی، کمی به نفع دیگران هم شد بلا اشکاله. ولی ایثارگرانه نه.شاید در حق فرزندانم چنین کرده باشم و حتی در حق همسرم هم تا حدی . ولی برای دیگران دیگر نه.چرا؟چون یکنفر میاد میگه ببینم منفعتش واسه تو چی بود ؟ امکان نداره تو با گذشت باشی و من میگم چرا آش نخورده و دهان سوخته؟اینا که برای مردمم قابل هضم نیست . چرا به خودم زحمت دهم؟
بارها همسرم گفته تو عاطفه مادرانه ات به کمال نیست.گفتم از نظر شما شاید به نظر خودم به حد کفایت بوده.بارها دوستان و فامیل گفته اند آنقدر ها که همسرت ارزشش را دارد برایش وقت و انرژی نگذاشتی گفته ام اختیار دارد رهایم کند و بهتر از من را انتخاب کند مبادا تو زندگیش مغبون باشه.ولی خودم خبر دارم رعایت انصاف را می کنم.وقتی با خوانندگان وبلاگم مهربانم چگونه با اعضا فامیل و نزدیکان مهربان نبوده ام؟من به همشهریانم هم کلاسانم فامیلم هم محله ای هایم خدمت کرده ام و از الطاف متقابل شان بهره جسته ام.من به همه آرزوهایم نرسیدم تا قافله همراهم هم بتوانند کم و بیش به آرزو هایشان برسند.
من خودم را تحسین می کنم.این فرق میکنه با خودستایی ،خود پرستی،خودشیفتگی.من بهتر از هرکس از خودم خبر دارم پس...
حالا یه نفر بیاد با خبث طینت حرفایی بزنه میتونم متوجه بشم چر؟با خود می گویم چشم بد اندیش که بر کنده باد عیب نماید هنرش در نظر
تردید به خود راه نمی دهم.
اینا را مینویسم تا به در گفته باشم دیوار بشنود.امیدوارم فرد یا افراد هدف متوجه باشند دارم چی میگم
تو وقتی بیمار بشی حواست نیست که این خودش یه تجربه زندگیته.
وقتی بیمار بشی مثل اون ماهی (قرمز تنگ که قدر آب را نمی دونست تا از آب بیرون افتاد )تازه می فهمی سلامتی چی بود و از دستت رفت.
اما از آنجا که انسان موجود فراموشکاریه این تنبه،این تذکر را هم از یاد می بره.
من این بار از همیشه بیشتر مرگ را دریک قدمی حس کردم .چانه زدم که نه.حیف از من . ولی وقتی به وجدان آگاهم رجوع میکردم شرمنده می شدم که چرا حیف از من؟همه آدما حیفند و دارند یکی یکی از این جهان رخت بر می بندند.چه خودخواه !حیا کن خانوم.
خلاصه که دیدم انسان با مرگ فاصله ایی نداره خودش خبر نداره.به قول مادر بزرگه آدم آهه و دم.از حضرت علی (ع)سخنی به یادگار در دفتر یاد داشتم بود که :
؛بکوش برای دنیا گویی همیشه خواهی ماند و بکوش برای آخرت گویی همین فردا خواهی مرد؛
یا در جایی دیگر
تو فرض کن این آخرین نمازی است که میخوانی با خدا حساب هاتو پاک کن دلت را با او ...و ....
خلاصه که وقتی نیک می نگریستم که چرا چانه زنی می کنم ؟و از مرگ بیزاری میجویم ؟متوجه می شدم نمیخوام آثاری را که بعد از خود باقی میگذارم و کنترل کرده ام کسی ازش سر در بیاره دیگران مصادره کنند و راجع به شخصیت واقعی ام اظهار نظر کنند.گرچه من دیگه مرده ام و اظهار نظرات دیگران برایم توفیر نمی کند ولی نگران بازماندگانم هستم.
بارها خواسته بودم حساب کشی کنم ببینم از من چه باقی خواهد ماند و نشده بود.از بس شلوغ زندگی کرده ام آنچه باقی می ماند قابل کنترل نیست .خلاصه که اگر در جوانی در اوج آرزو هام مرده بودم اینهمه سخت جون نمی کندم.
با همسرم نمی تونستم این حرفا را بزنم صحبت را قطع میکرد و موقعیت را ترک می کرد.با خودم آرام آرام و شمرده شمرده آفکارم را مرور می کردم.به همه کارهایی که می شد بکنم و نکردم فکر کردم.به همه تصفیه حساب هام، به همه بدهی هام، به همه وظایفی که به عهده داشتم و به دلیل اینکه برای خود عمر حضرت نوح تصور کرده بودم امروز و فردا کرده بودم و...و...
خلاصه روز های سخت، روزهای پرفشار من ،گذشت.
گاهی اوقات زندگی بر آدما چنان فشاری وارد می کند که تصمیم میگیرند خاتمه اش بدهند .این دیگه بدتر از افکاریه که من مرور کردم.من در قبال بازماندگان احساس وظیفه می کردم.
بارها از جناب همسر خواسته ام تو را به هرکی می پرستی این زندگی منو مث کف دست مرده خالی کن.من نمیخوام پیچیدگی داشته باشه.راز و رمز داشته باشه .پنهانی و پیدایی داشته باشه.من دلم میخواد با آدما رو راست و یکرنگ باشم.ولی ایشان معتقده انسان بودن خودش رازه.زن بودن بیشتر رازه
و زندگی جذابیتش به پوشیده بودن هاش ـه. اگر همه چیز مثل شیشه شفاف و روشن باشد زندگی زیبایی هاش ـو از دست میده انسان غریزه کنجکاوی داره و همین هست که طول عمرش را زیاد می کنه اگر همه به راحتی حدس بزنند ببینند دیگه تلاش نمی کنند بهت نزدیک بشن و تنها می مونی