نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

جوان و ازدواج

آخرین کلاس درس این ترم با دانشجویان راجع به ساخت و عملکرد خانواده صحبت کردم.

کتاب روان شناسی اجتماعی برای پرستاران همکار توانا آقای  ید الله جنتی کارشناس ارشد روان پرستاری را هم معرفی کردم بخونند .خیلی جالب به موضوع پرداخته است.

احساس کردم کلاس تهییج شده است.دانشجویان ترم یک دانشگاه بیشتر به موفقیت تحصیلی فکر می کنند ..من هم گفتم حالا که نه ولی هرگاه در آینده مصمم به تشکیل زندگی مشترک شدین به خودتان بنگرید که بضاعت تان چیست؟آیا فقط بلوغ جسمانی؟یا برای داشتن یه زندگی خوب برای یک شریک منصف و مهربان شدن آمادگی دارید یا نه؟به آنان گفتم ما فکر می کنیم بلوغ جسمانی برای تشکیل خانواده کافیست در حالی که بلوغ روانی ما اتفاق نیفتاده و همین باعث می شود در زندگی ملاحظه نداشته باشیم.نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند .نهایتا از داوطلبان تحقیق و مطالعه بر روی ساخت عملکردو الگوهای ارتباطی در خانواده دعوت کردم از همین ترم یک کار خود را شروع کنند و از خدمتی که به جامعه میتوانند بکنند بر خود ببالند.

بعد از کلاس چند نفر از دانشجویان وقت مشاوره گرفتند.

.

 

تو لینکستان مطلب جالبی در این باره گذاشته شده

یادی از گذشته

 ایشان از پارسال  منطقه ویژه اقتصادی بوشهر بود.اینکه الان کجاست و چه می کند اهمیتی ندارد مهم اینست که با انگیزه وبلاگ خود را به روز کرده.تو ایران بحث با دوستانش بحث می کرد و من به تماشا می نشستم بحث هایشان را.برای ورود به بحث آنان مجهز به دانش سیاسی نبودم لذا سکوت می کردم.کلنجار رفتن ها یشان و استدلال آوردن هایشان جالب بود.من و لیدا و رها و امیر همه دوستش داشتیم.گرچه او با ما حرفی نداشت ولی مشوق ما به ادامه بحث بود.

هر یک زما به ...رهی رفت وز یاد هم فراموش شدیم

درد دل جوانی عاشق

محمد ...... مبصر کلاس خود در  دانشگاه هست پسر خوش فرم و مودبی از ایلام  که  با داشتن بیست و دو سال سن اومده میگه نوه خاله ام را دوست دارم ولی چون خواهر بزرگترش همسر برادرم شده مامان سخت مخالف ازدواج ما دوتا شده.

از او میخواهم بیشتر توضیح دهد .میگه:  پدرم فوت کرده است . دو سال پیش  خاله ام از شیراز  با نوه کوچکترش اومد خونه مون و از مادرم خواست دست و آستین بالا بزنه و برای برادر بزرگترم سودابه را نامزد کنه .مادرم برادر بزرگترم را در جریان قرار داد و او بدون کوچکترین تردید گفت او کم  سن و سال است و مناسب ازدواج با من نیست.

تو مدت چند روزی که خاله مهمان ما بود من که بیست سال داشتم احساس کردم سودابه هجده ساله  دوست داشتنی ترین دختری است که دیده ام.چون بعد مسافت مانع شده بود او را سال ها نبینم احساس کردم نسبت به قبل  بزرگتر شده ،زیباتر شده و چگونه تا به حال به چشم خریداری نگاهش نکرده بودم.

خاله به مادرم پیشنهاد کرد چون نوه هاش دخترهایی سالم و نجیب و مطمئن هستند مامان موافقت کنه رودابه خواهر بزرگتر همسر برادرم شود.رفتند و آمدند و ازدواج برادرم با رودابه صورت گرفت و هیچکس ندانست نهال عشقی در دل من رو به رشد و نمو است.

سودابه را در جریان قرار دادم و متوجه شدم او نیز از پیوند با خانواده ما خوشنود و راضی و خوشنود ا ست.

الان متاسفانه بعد از اینکه دو سال از ازدواج برادرم و رودابه گذشته مادرم که با نوه خواهر خود رودابه کشمکش هایی پیدا کرده مخالف سر سخت ازدواج من و سودابه است.سودابه محجوب است و سکوت کرده و از درون رنج می برد ولیکن من نگران و مضطرب شده ام که چه خواهد شد.؟دو سالی را که به او مهر ورزیده ام چگونه میتوانم از خاطر ببرم؟.

مادرم با بی رحمی هرگاه به شهرمان باز میگردم سوآل می کند نکند دختری از همکلاسان خود را در نظر نگرفته باشی من تر جیح می دهم تو با آنکس ازدواج کنی که او کسی باشد غیر از سودابه تا دختر خواهرم بداند من هالو نیستم و پسرانم را با وصلت با خانواده شان از موفقیت و خوشبختی محروم نمی کنم. 

محصول گوش دادن به قرائت فرزند

جوانی را می شناختم که خود را کشت نمی دانم غم عشقی بی مقدار او را بر آن داشته بود؟!که گلوله ای در دل خویش جای دهد؟یا به وسوسه ای ادبی تسلیم شده و به انتحار خود نمایانه دست زده بود؟!اما به یاد دارم که درین جلوه فروشی غم انگیز،نه شرف بلکه نکبت یافتم.در پشت این چهره دلپذبر و زیر این جمجمه انسانی هیچ نبود.هیچ،مگر تصویر دخترکی سبک سر و نظیر بسیاری دیگر.


در برابر این سرنوشت حقیر


یاد مرگی به راستی مردانه در ذهنم بیدار می شد.مرگ باغبانی که در حال احتضار به من می گفت:می دانید گاه هنگام بیل زدن عرق می ریختم.درد رماتیسم پایم را می آزرد و به این زندگی بردگی ناسزا می گفتم.اما امروز دلم میخواهد بیل بزنم.تمام زمین را برگردانم.بیل زدن به چشمم چه زیباست!انسان هنگام بیل زدن چه آزاد است!وانگهی چه کسی درختهایم را هرس خواهد کرد.


از کتاب : زمین انسان ها ؛دو سنت اگزو پری؛




ذوق زدگی

روز را آغاز کردم با شنیدن صدای دزدگیر ماشین همسایه.اینکه همین موضوع چگونه حوادث روز جمعه ما را رقم زد بماند تا مفصل توضیح دهم.فعلا نمیشه ولی...


اینم نوشته پسر کوچولوی من
که داره تمرین نوشتن خود  را آغاز میکنه



:"یاهو
سال اول دبیرستان با تمامی خوبی ها و بدی ها،خنده ها و گریه ها،شادی ها و غم ها و خلاصه هرچی که بود به آخرین روزهاش رسید.
کلاس اول سه یکی از پنج کلاس اول مدرسه که من،دوستانم و دبیران در آن سال خوبی(البته به نظر من) را گذراندیم سال دیگه تازه وارد های دیگری رو تو خودش خواهد دید.
با توجه به این سخن که :"ذهن آدمی به او خیانت می کند." بهتر دونستم که خاطراتم را به رشته ی تحریر در آورم تا هیچگاه آنها را فراموش نکنم


اردوی مشهد :
بعد از ظهر هفدمین روز از ماه سرد دی در حالی که صبح، آخرین ا متحان را از سر گذرانده بودیم،در راه آهن اصفهان حضور به هم رساندیم تا به همراه گروه دانش آموزی زوار امام رضا(ع) راهی مشهد مقدس شویم.
مسئولان و دبیران همسفر ،از ما خواسته بودند که حداکثر نیم ساعت قبل از حرکت در ایستگاه حاضر باشیم.
همگی بچه ها سر موعد مقرر آنجا حاضر وآماده ی حرکت بودند و این در حالی بود که هیچ یک از مسئولان و دبیران سر قرار حضور نداشت.
بگذریم، در قطار بعد از کلی جابه جایی از این کوپه به آن کوپه بالاخره مستقر شدیم.قطار ما از نوع قطار های غزال بود به همین خاطر داخل کوپه دو مانیتور برای پخش کردن فیلم نصب بود. بدی این مانیتور ها و پخش فیلم البته به نظر من این بود که ما ها رو مشغول می کرد و اجازه نمی داد به مناظر اطراف خود توجه کنیم. همه ی بچه ها خوشحال بودند این خوشحالی دو دلیل عمده داشت یکی سفر به مشهد و دیگری خلاص شدن از دست امتحانات رها شدن از دست پدر و مادر و غر غر های آنها،آزاد شدن از بند مدرسه و ... را می توان از دیگر دلایل این خوشحالی دانست.کوپه ی ما از خوشحالی بی نصیب نماند. ما از فرط خوشحالی تا نزدیکی های اذان صبح بیدار بودیم وقتی هم که خوابیدیم تنها یک ساعت تا اذان باقی مانده بود تا آمد چشمهایمان گرم شود ما را برای نماز بیدار کردند، از قطار پیاده شدم ایستگاه سمنان بود وضو گرفتم و در نمازخانه ی ایستگاه به نماز ایستادم از ترس اینکه نکند قطار حرکت کند نماز را هول هولکی خواندم و خود را سریعاً به قطار رساندم
ترسم بی مورد بود چون قطار نیم ساعتی توقف داشت و بعد حرکت کرد.چه خوب که مطلب جالبی در باره نوجوانان در اینجا یافتم.