اسمش نمیدونم چیه .ولی صفت بدیه.ازین صفت بیزارم.ولی خودم دارای اون هستم.نمیدونم چگونه از خودم جداش کنم.شاید بشه گفت تکبر.شاید غرور.شاید حسادت.شاید بخل.راستی یافتن اسامی صفات هم کمی سخته.نیست؟شما اسمش را چی میذارین؟و چه راهی را برای خلاصی از شرش پیشنهاد می کنید؟اطمینان ندارم که حرف شنوی داشته باشم.و یا یا دو ریالیم صاف باشه و بفهمم منظورتان چیه.ولی شما بگین.شاید تحولی رخ داد و من نجات یافتم.میگن اول قدم برای رهایی از مشکل شناخت مشکل است.خب باید موشکافی بشه.مورد تدقیق قرار بگیرد.تا......
داشت یادم میرفت بگم.یه جورایی مقاومت دارم اگر کسی پیشنهادی داد نپذیرم.زیر بار نرم.انگاری میخوام خودم را به خودم اثبات کنم که وجود مستقلی هستم.خارج از تاثیر دیگران.ولی پاورچین پاورچین خودم را به طرز فکر دیگران نزدیک می کنم ولی دلم نمی خواد اونا بفهمن.مدت مدیدی بود کیوان از وبلاگیست های گفته بود کتاب عادت میکنیم را میخونم و بد نیست.و من با خود اندیشیده بودم بخوان.برایت خوبه.تا اینکه چندین نفر این حرف را زدند و نوشتند این کتاب جالبیست ولی من اهمیت ندادم .چند روز پیش کتابخانه دانشکده دنبال یه دانشجو هام می گشتم که نبود و برای بیکار نبودن قفسه کتاب های....کتابخانه را نگاه میکردم چشمم افتاد به این کتاب.بردمش خونه ولی خواندن اوایل کتاب جلبم نکرد.ولی روزی چند صفحه خوندم.دیشب نگاه کردم دیدم صفحه هفتاد رسیدم بعد از سه روز.نشستم به خوندن تا صفحه صد و بیست.گذاشتمش کنار.ساعت دوازده بود از خواب بیدار شدم .دیدم پسر کوچولوم تو رختخوابش نیست رفتم اتاق کامپیوتر دیدم بله در حالیکه همه خوابن داره بازی فوتبالش را.........امر کردم بخوابه.قبول نمیکرد .مقاومت میکرد .به سختی مجبورش کردم.ولی از ناراحتی که باعث رنجشش شدم خوابم نبرد.نشستم به خوندن کتاب که تموم شد.دیدم وای خدای من چقدر خوب مشکلات را طبقه بندی کرده و بدون ادعا از لحن و تفکر خانومای داستان معضلاتی را طرح میکنه.آفرین گفتم.حالا هم که دیگه وقت بیدارشدن روزهای دیگه بود و خوابم نبرد.کاش زودتر خوانده بودم.