وبلاگ ها باید قبل از چهارده روز دستی به سر و رو شون کشیده بشه.وگرنه دیگه......بعضی ها هر وقت حرفی داشته باشن مینویسن.بعضی ها هر یک هفته یه بار .بعضی هم هر دو سه روز.چه خوبه که هر لحظه هر رزو هر هفته هر ماه و یا هر سال نوشته شود.
من هم مدتی ننوشتم ولی به اندازه دیگران طاقت نمیارم.
-------------------------------------------
عمه خانوم هفتاد دو ساله ام را که سال پیش از دست داده بودم در خواب دیدم.
طفلکی عمه ام را در طول زندگیم خیلی کم شاید سی بار ملاقات کرده بودم.چرا؟به گناه آنکه سه بار ازدواج کرده بود.کی اونو گناه کار میدونست؟بابام؟نخیر مامان خانوم که خودش یه بار بیشتر شوهر نکرده بود و اینگونه رفتار ها را بوالهوسی زنان میدونه.شایدم اعتقاد خواهرش را تایید میکنه که من به عمه ام رفته ام و مثل اون و خواهرش نیستم.متاسفم واسه طرز تفکر شان.به اذعان خودش از عمه ام هیچ بدی که ندیده(شاید بدی ها چشمگیر نبوده و قابل بخشش بوده)بلکه او پس از بیماری کلیه ایی که در نو عروسی گرفتارش شده بوده برده بوده خونه خودش و مراقبت پرستاری ازش کرده بود(خوبی هم دیده و جانش را مدیون او میدونه).مامان می گفت بخت و اقبال آدم که تغییر نمی کنه آدم نباید شوهر عوض کنه.خدایش بیامرزد عمه جان را.وقتی همسر فعلی را قبول کردم فرمود :عمه، عزیزم، حالا این همونه که میخواستی؟ گفتم : نه عمه جون .ولی اگه خوشم نیامد عینهو شما عوضش می کنم.ایشون فرمود : خدا اون روز را نیاره که بخت و اقبالت به عمه ات ببره عزیزم.من هووو نمیخواستم که از شوهر اولم جدا شدم ولی انگار بخت و اقبالم را اینگونه رقم زده بودند چون یه روز فهمیدم همین آخری هم بعد از خودم با همکارم عقد ازدواج بسته و وقتی مطلع شدم مثل آیینه دق آوردش تو همون خونه که من هم بودم و واسش حق و حقوقی تعیین کرد که من حق تخطی نداشته باشم ولی یه لطف فرمود که به زبان همیشه گفت سوگلی این خانه نرگس خانومه و بس .و من به بخت نامرادم رضایت دادم و بچه او را همچون فرزند آخرین خودم تر و خشک کردم.خدایا عمه خانوم با گذشت و دریا دل مرا در جوار رحمت خویش قرار ده.او که زنی بلند بالا و زیبا رو و با اعتماد به نفس بود از ناداری به بالاترین حد دارایی که میشود در زندگی خواهر برادراش تصور کرد رسید.باغ و خانه ای در مرکز شهر و همیشه زندگیش مرکب راهوار و همسری که به جان عزیزش قسم میخورد ولی از زندگی چه با خود برد.اون هیکل درشت و زیبا به استخوانی تبدیل شد و چشمانی کم سو .هرگز به مادرم گلایه نکرد و هرگز مادرم نتوانست عشق این خواهر و برادر را نسبت به هم کم کند .در سومین سالگرد پدرم بیمار بود و دو ماه بعد به سرای باقی شتافت تا باز هم در کنار برادر و مادر و پدرش باشد