دیروز و امروز دانشگاه علوم پزشکی اصفهان شاهد برگزاری تازه های مراقبت از کودکان است .فکر کنم کودکان غزه را هم در قطعنامه پایانی نه کودکان در جنگ را نه حتی جنگ های سرد و کودکان
راستی خانم گوهر رضوان مسئول بخش نوزادان بیمارستان شهید بهشای را دیدم که میگقت قراره ....نه راز بود ببخشید دکتر شمس و دکتر صادق نیا خانم آرزو مانیان از اساتید پرستاری تهران اصفهان گردی و دیدار دوستان از شهز های مختلف راستی شما تشریف نمی آورید؟
پراکنده نوشتم؟
خودم متوجه هستم عجله دارم برم سرکار برگشتم ....
سلام.خب این اولین روز زندگی من در سن پنجاه و یک سالگیست.پارسال این موقع هم یاد داشت نوشتم.دیروز تو اتوبوس بودم و با دانشجویان بخش صحبت میکردم که اولین پیام تبریک تولد را از رضا همسفر سفر به بم در حادثه زلزله بم دریافت داشتم.ساعت هفت و نیم هم نشده بود.او از سال بعد از زلزله بم هر سال سر همین ساعت صبح روز بیست ونهم بهمن منو غافلگیر کرده .برام عجیب و جالبه که یکی اینهمه هشیار باشه که یادش بمونه.ساعت پنج عصر بود که از دفتر رئیس دانشکده زنگ زدند کجا تشریف دارید رئیس دانشکده میخواد با شما صحبت کنه.گفتم خونه گفتند پس به خونه زنگ می زنیم.ریاست دانشکده امسال تبریک تولد مرا با ازدواج پسرم بهم پیوند زدند و گفتند نیم قرن زندگی تان مبارک و در کنار عروس خانوم و پسران و همسر نیم قرن آینده هم زندگی خوبی داشته باشید.اما ساعت سه بعد از ظهر وقتی وحید از مدرسه اومد خونه دیدم پاورچین پاورچین رفت ت. اتاقش . مشغول مخفی کاریه ولی اصلا نمی دونستم چرا باید چنین کنه گفتم وحید سفره پهنه ناهار حاضره مگه ناهار خوردی؟دیدم در حالیکه یه دسته گل زیبا تو دستشه از اتاقش اومد بیرون و گفت اتفاقا هم گرسنه امه ولی قبلش میخواستم بگم تولدت مبارک .بوسیدمش و خوشحال و متعجب شدم.عصر پدرش رفت بیرون که چیزی بخره وقتی اومد خونه دیدم یه گاز برای نصب روی کابینت آشپزخونه خریده با جعبه شیرنی و میگه اینم کادو تولد منه که تا وا نکنی نبینی.روز خسته کننده ای بود و تو رختخواب خوابیده بودم که عروس و پسرم اومدند تند و تند از رختخواب خارج شدم که دیدم بعد از گشت و گذار در شهر برایم کادو هایی خریده اند و آمده اند.هر دوشان را بوسیدم و گفتم هر کی کادو گذاشته با رقص روش گذاشته با هم شیرینی و میوه و شام خوردیم و نشستم به به فکر کردن.اونا تا ساعت یازده خونه ما بودند و بعد رفتند و من و بیماری شیرین و خاطرات گذشته با هم تنها شدیمو
خودم هم امروز برای خودم این مقاله را به عنوان هدیه در نظر گرفته ام
آمریکا در چه فکریه؟
ایران پر از بسیجیه
این فکر از صبح زود که بیدار شده ام تا همین الان رهام نمیکنه که خب به آمریکا چه مربوط که ایران پر از بسیجیه .ما که همش داریم میگیم مرگ بر آمریکا مگر برامون آمریکا مهمه؟که تو چه فکری باشه؟شاید چون دیروز یه تفسیر از سخنان اوباما را تو ماهواره دیدم که راه های برون رفت از بن بست روابط ایران و آمریکا را مورد بحث قرار میداد.نظرات احمدی نژاد را هم بیان میکرد و ورود خاتمی را به عنوان کاندیدا های ریاست جمهوری و آینده ایران را و ...و...
جالبه که یه کشور اندازه انگشتانه مث ایران خودش را درگیر میکنه با آمریکا که ادعای آقایی جهان را داره و از نظر روان شناسان این جنگ بین یه ریزه میزه و یه گنده بک مفهوم ها داره.
شاید چون امروز اربعین حسین است و کربلا پنج میلیون زایر با پای پیاده داره هم بی تاثیر بر من نبوده.خلاصه که با وجود دوری جستن از سیاست گویی نمی تونم مبرای از جریانات سیاسی مذهبی در ایران فکر کنم.
دیروز تو بخش روان پزشکی زنان بیمارستان نور پنج تا دانشجو داشتم که از شش تا بیمار بستری باید مراقبت میکردند نمی دانم چرا به دوازده تا بیمار دیگه شون مرخصی موقت داده بودند که بروند خانه.به خصوص که جریانات سیاسی و مذهبی داغ برای بیماران روانی خطر عود بیماری و حالات شدید روانی را داره.با دانشجویان از دوران دانشجویی خودم و صحنه انقلاب و نوع فعالیت هایم گفتم.اونجا یه گروه درمانی بین دانشجویان و بیماران برگزار شده بود و دانشجویان دلشان میخواست بدانند اولین انحراف از سلامت روان چگونه کی و به چه علت شروع میشه.بحث به قدری جالب و جذاب بود که ما نفهمیدیم سه ساعت و نیم طول کشیده.همش من فکر میکردم ژنج شنبه شده که اینقدر بخش خلوته و دانشجویان برای رفتن عجله میکنند.خانم زمردی مسئول بخش زنان هم که یک ماه قبل در حال بیماری برای بستری شدن با آمبولانس به بیمارستان دیگر برده شده بود از استعلاجی بازگشته بود و حال خوبی داشت.بیماران بستری دربخش زنانی تحصیل کرده و جوان دارای یکی دو فرزند بودند.و در نتیجه دانشجویان با آنها احساس نزدیک بودن بیشتری میکردند.جای تاسف بود که یکی از همکاران دانشگاهی دانشجویانش را زودتر تعطیل کرده بود و رفته بود دنبال کارای شخصی خودش و دانشجویانش وارد بخش ما شدند تا با دوستان شان تو بحث شرکت داشته باشند که ما مجبور شدیم جلسه مون را به دلیل شلوغ شدن و نبودن جا خاتمه بدیم.این دانشجویان در دو روز آینده با عبور از سد امتحان سختی که براشون طراحی کرده ام فارغ می شوند و به عنوان اولین بخش دوران آخر تحصیل وارد دیگر بخش یعنی سی سی یو میشوند.
امسال عروس خانوم و پسر آقا داماد من با هم به اتفاق هم رفتند راه پیمایی بیست و دوم بهمن.آقا پسر دانش آموز هم با دوستان مدرسه ای اش.در نتیجه من و جناب همسر هم یاد قدیم ها که جوون بودیم و جون داشتیم ،با هم، پیاده، راه را تا میدان امام ،طی کردیم.
بنده که در سن پنجاه سالگی پاک پیر شده ام و انگشت شست پای راستم آرتروز داره نمی تونستم خوب راه برم ولی از اونجا که احتمال میدم همه بیماری هام به خاطر راه نرفتنه فرصت را غنیمت شمردم و به همراه جناب همسر مسافت سه کیلومتری را پیاده روی کردم رفتیم و بازگشتیم و تو راه به ایشون نگفتم که چقدر پام درد میکنه.مبادا از چشمش بیفتم که دیگه پیرم و می لرزم.
خودش که مث قالی کرمون هرچی پیر تر شده تو دل برو تر شده و این روزاست که یه جایی یه روزی تو یه دامی بیفته با انگیزه و مصمم راه میرفت و از خاطراتش تو تهران و سربازی اش میگفت
تو میدون امام رئیس مجلس آقای لاریجانی سخنرانی میکردند .بساط کفش پرانی به تصویر جناب بوش و اولمرت هم تفریح پسر کوچولو ها بود .پرواز با دو فروند کایت بر فراز میدان امام برام جالب بود .چند تا توریست زیمباوه هم اومده بودند که باهاشون حرف زدیم. از قدیم و ندیم چند نفری دوست مون اومده بودند . ولی من و همسر به یاد جوونی ها دور میدون را آرام گز کردیم.
نی نی گوگوری ها یی که زیر آفتاب اونجا بودند را ناز کردیم و عکس گرفتیم.وقتی برگشتیم خونه مادر بزرگه میگفت میخواستید مرا هم ببرین تجدید خاطره کنم. ولی خب ایشون دیگه صندلی چرخ دار لازم شونه.نمی دونم چرا شانه هام اینقدر درد گرفته جوون بودیم میرفتیم راه پیمایی نمی فهمیدیم خسته شده ایم. شاید چون هیجان هم داشتیم. هم جوانی، هم احساس ترس از تیر اندازی.این روزا جوونا از جاهای دیگه کسب هیجان میکنند
خدایا در عمری که پنجاه سالش گذشت من هیچ نفهمیدم چه شد
نفهمیدم برای چه آمده بودم ماموریتم چه بوده چه حوادثی در انتظارم است و چگونه برخورد هایی خواهم داشت.باورم نمی شد اون دختر ده ساله ای که در سال چهل و هفت قادر نبود خواهر کوچولوش را بغل کنه و با بی کفایتی طفل معصوم را به زمین انداخت ده سال بعد سال دوم دانشگاهه و توجریانات سیاسی دانشجوها همه واحد های درسی اش را حذف میکنه و شال و کلاه میکنه تا بگه من هستم.نمی دونستم سال شصت و هفت یه پسر ۴ سال و نیمه داره و دانشجوی کارشناسی ارشد در تهرانه .نمی دونستم سال هفتاد و هفت چهارمین سال هست که در اندوه مرگ خواهرانش گریبان چاک میکنه و نمی دونستم در سال هشتاد و هفت یه عالمه دوست اینترنتی داره که دوست شون داره و در زندگیش جایی قرار داره که راضیش میکنه مادر شوهر هم شده