نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

در راستای هشدار مدیران بلاگ اسکای

با سلام شنیده ام که بلاگ اسکای اقدام به مقابله ......با وبلاگ هایی کرده و یا خواهد کرد که ..... بعضی از وبلاگیست ها این رفتار را نوعی حصر آزادی می دانند. نظر شما چیست.؟ گاهی اوقات من وقتی وبلاگ هایی را در ردیف وبلاگ های به روز شده می دیدم از شرم آب می شدم.که اگر جای اینگونه افراد است چه جای من؟ و اگر جای منست چه جای اینان؟.و مطمئن هستم بسیاری کسان که با وجود داشتن قابلیت های نوشتن، از نوشتن خود داری می کردند به همین علت بود.اما آیا بعد از این ،همه چیز خوب و مطلوب و عالی می شود؟نمی شود کسانی با ادعا های ...در قالب هایی به ظاهر مقبول اقدام به نوشتن چیز هایی کنند که.....؟ همانگونه که بعضی دوستان وبلاگیست در قالب های به ظاهر مسهتجن راهنمایی هایی خدا پسندانه و بشر دوستانه را انجام میدادند اطمینان داشته باشید می شود که در ظاهر های مقبول هم تیشه به ریشه اسلامیت و انسانیت و بشریت و ........... زد بیایید راهکآر برای مقابله با دشمنی کردن های جهش یافته و ......را بیابیم

درد جسمانی

این روزا دچار مشکل شده ام.از نوع آسیب جسمانی ناشی از ایستادن ها ممتد تو بیمارستان و نشستن ÷شت کام÷یوتر .گرچه درد را دوست دارم ولی مانع از فعالیتم شده.دیگه به راحتی نمی تونم بنشینم ÷شت کام÷یوتر.شما میگین دعای چه کسی مستجاب شده؟ نمی دونم چرا اینقدر کارهای فیزیکی در خانه را دوست دارم.

سر در گمی

سلام می بینید مدتیه نمی تونم بیام بنویسم؟چون آزادیم سلب شده.مث بچه هایی که امتحان کنکور دارند و لحظات سرنوشت سازی را پشت سر میذارن.من هم باید یه مقاله ایی را که تحقیق شده ویراستاری و تایپ کنم.نمیدونم چرا برام سخته زیر بار تکالیف موظف خودم برم.چرا تا باید تکلیف بنویسم یاد مشق شب می افتم ؟.یادمه که از کلاس دوم دبستان تا بّه امروز نوشتن تکلیف مدرسه و گرفتن نمره واسم اینقدر سخت بوده.انگار عزرائیل داره جونم را میگیره.اینهمه لجاجت در وجود من ناشی از چیه؟چه مقاومتیه؟چرا هر روز می رفتم مدرسه و تکلیف نداشتم؟چرا معلم های مهربون و پدر و مادر مهربون تر و حالا همسر مهربون تر تر تر باید تحملم کنند؟چرا زور میگم؟چرا دیگران را به زانو در میارم؟مگه این نازنین های بیچاره چه گناهی مرتکب شده اند که با هاشون سر لج می افتم؟چرا هر کس آزادی هامو سلب میکنه باهاش سگ میشم؟چرا فکر میکنم قصد اهانت داشته؟چرا فکر میکنه حق نداشته و باید معذرت بخواد؟آخه چرا این قدر بد برداشت میکنم؟چرا وقتی می بینم اونا منو تحمل میکنن از خجالت آب میشم؟آیا نمیشه همه چیز نرم و روان بگذره؟یه جوری مقاومت می کنم انگار زندانی سیاسی ام و باید کله شقی ام را در....نشون بدم و احساس غرور کنم.(به قول مادر بزرگم جای سفت نش.......یده.ام).از اینکه می بینم بعضی خانوما چقدر ملایم و نرم خو میتونند باشند تعجب میکنم.(شایدم حسودی ام میشه) چرا هر چیز باید برای خودم مستقل از همه، حل باشه؟چرا اخلاق جمعی ندارم؟اینم اخلاقه من دارم؟چرا اینقدر ایراد های بنی اسرائیلی میگیرم؟چرا اینقدر گیر میدم؟چرا تا یه ایراد می بینم با صراحت تمام و با فریادی بلند برخورد میکنم ؟خدا را شکر که خر شاخ نداره و من هم قدرت وگرنه چی می شد؟میگم خدا هم یه چیزی میدونسته ها.یه جوری لجاجت می کنم انگار که ۳ تا ۶ ساله ام.و سن لجاجتم (خاص این دوره سنی) تا می بینم یه زنی نرمخو هست منزجر میشم که ،؛ابله . واسه چی مقاومت نمی کنی؟تا می بینم بعضی آدما تکلیفی را که بر عهده شونه به خوبی تحویل میدن فکر می کنم اونا احساس ترس دارن و من شجاعم. این تربیت من هم پر از اشکال بوده ها.خودم خبر نداشتم.گاهی اوقات تعجب می کنم آدما تحملم میکنن.میگم نکنه آوازم خوبه؟و خودم بی خبرم(اشاره به کچلی که کچلیش کم آوازش بود ) خلاصه که امروز از خودم بیش از هر کس در رنجم.شاید هم افسرده شده ام و اینا احساس گناه است و من بی خبرم.شایدم ایام سوگواری و خستگی دو هفته پیاپی کار آموزی در بخش روان اونم بعد از ۱۸ روز تعطیلی و داشتن استراحت منو اینگونه کرده.آیا ما آدما میتونیم بفهمیم دستخوش چه حالاتی؟ (و چرا) می شیم؟منکه امروز احساس عجز می کنم که نمی تونم خودم را خوشحال نشون بدم.میدونم مولتی فاکتوریال(چند علتی) است.ممکن نیست یه موضوع واحد بتونه ادمو تا این اندازه کلافه کنه.ولی کدام عوامل ؟؟؟نمی دانم .شایدم تر جیح میدم به خاطر نیارم.هر چی هست نوعی اضطراب آمیخته با خشم و احساس گناه و دلتنگی و بی حوصلگی و تنبلی و خواب آلودگی دست به دست هم داده اند و این حال و روز را واسه من و امروز من رقم زده اند .خیلی برام سخته تحمل کنم.طفلک همه اون کسانی که حال مشابه منو تجربه میکنند.ببینم تا حالا اینجوری شدین؟چه سخته!

هر چه میخواست دل تنگم گفتم

اینجا وبلاگ منه.ولی شما فکر میکنید من هر چه به ذهنم برسه می نویسم؟خیر.چون نمیشه.دوست داشتم جایی ناشناس بودم .می نشستم یه کناری.دستم را میذاشتم زیر چونه ام.به دور دورا نیگا می کردم.صدای شر شر یه جویبار را می شنیدم .نسیمی ملایم گونه هامو نوازش می کرد و چشام دور دستها را در ابهامی ناشی از ...میدید.چقدر دلم میخواست کمی تنها می شدم.یه آدم عجول نبود که بهم بگه زود باش تند باش وقت تنگه.یه آدم هدفمند کنارم نبود که هی بگه :چرا اینو نگفتی ؟چرا اونجوری نمیگی؟چرا.....؟ خدایا من آدما را دوست دارم .ولی چرا اینهمه ازدحام و شلوغی؟چرا اینقدر باید و نباید؟خدایا خودم هم با خودم به یه نتیجه نمی رسم.این آدما را می خوام کنارم داشته باشم ؟یا نمی خوام.امروز چقدر خسته ام.دیروز چه اسباب کشی کردم.همش باید ......اه.بابا این کارهای ......کی تموم میشه؟ البته خوشم آمد غذایی که پخته بودم پسند بچه ها و همسر افتاد.منکه حظ میکنم ببینم با اشتها میخورند و کیف می کنند.عجب توجه به تغذیه صحیح احساس آرامش به جا میذاره.!آفرین به مامان خوبا مون.که عمر گرانقدرشونو تو آشپزخونه ها حروم شکم (سلامتی)ما کردند.دستاشونو می بوسم.طفلکی اونا.چه اجباری داشتند.ولی من چی؟هرگز خودم را مجبور نکردم.واسه همینه که وقتی اتفاقا روزی یه غذای تمیز و از روی حوصله درست می کنم صد بار تشکر می شنوم .انگار شق القمر کرده ام .نوش جون شون.چقدر خوبه دخترا به نقشی که اجتماع واسه شون در نظر گرفته تن بدن.و از زیر بار غذا پختن شونه خالی نکنن.منکه هرگز حاضر به انجام آشپزی نبودم.مبادا تکلیفم بشه.ولی واقعا چه کار با ارزشیه.خوش به حال آشپزا که یه عالمه آدم دستپخت شونو می خورن. یادمه اوائل ازدواجم دستپخت بدی داشتم .بیچاره همسر که غذا هایی را می خورد که خوردنش واسه خودمم هم فاجعه بود .ولی خب چیزی نمیگفت.تا اینکه ماه رمضان از راه رسید و او مجبور بود هم سحری و هم افطاری از دست پخت من نوش جان کنه.خب چه میشد کرد؟ .اگر رسم خوب افطاری دادن فامیل نبود که من همون روزا باید به خونه پدرم باز می گشتم .ولی عجب صبری داشت .خودم بودم بعید بود تحمل کنم .وقتی مصمم بودنش را واسه روز گرفتن دیدم .یه جوری متحول شدم که بی سابقه بود . .او حتی اگر سه روز بدون سحری و افطاری میموند روزه را می گرفت .چندان در اندیشه نبود که چی بخوره .به ناگهان عزمم را جزم کردم (با همه توان و استعداد) غذا بپزم و اگر نبود تشویق اطرافیان فکر نکنم حالا هنوز... چقدر دوست دارم بدون کمک گرفتن از هیچکس سفره رنگینی را بچینم .ولی کم پیش میاد . سفره هام آخرش از یه سادگی برخورداره.

سهم من ازین دنیا

دختری اومده بود پیش من.مث بارون بهار اشک می ریخت.
می گفت خانوم.این روزا پسرا همه یا معتادند یا....و یا....
پس ما با کی ازدواج کنیم؟
گفتم ازین غصه ها نخور
که
پسرا هم ازین نگرانیا دارن.
مطمئن باش
که هم پسر خوب واسه شما دختر خوبا و هم دختر خوب واسه اون پسر خوبا( سهمیه) باقی مونده.
هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی
خلایق هر چه لایق
خداوند برای افراد آلوده دامن یه سهمیه همانند خودش در سرنوشت گذاشته واسه افراد پاک دامن هم....
پس با توکل بر او
هیچ نگرانی به دل راه نده
کسی که خدایی داره
که سمیع و بصیر و علیمه
ازین جور غم و غصه ها نمی خوره
شما چی میگین؟