نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

خواستگاری سمج

دختر خانوم جوانیست که پدرش کویت کار میکنه و با مادرش و خواهرش زندگی میکند.برایش خواستگاری آمده از خانواده ایی ثروتمند، که پدر و مادرش اصرار دارند این دختر به خواستگاری پسرشان جواب مثبت دهد .میگوید:خانم،  عمو جونم تحقیق کرده؛ گفته اند این پسر از هیچ کار ابا ندارد و من نمیخواهم او را به همسری برگزینم. همسایه هاشان می گویند سوسول است.خوش تیپ هست؛ ولی دلم از او مکدر شده وقتی شنیده ام همکارانش گفته اند حشیش می کشد. به علاوه هم سن و سال منه. به نظرم می رسد؛ بهتر است مردی برای همسری بر گزینم که او برایم تکیه گاه باشد. او پسری است که با خواهران بزرگترش فاصله سنی زیادی دارد و برادری کوچکتر از خودش هم  دارد که او به مراتب مذهبی تر و با شخصیت تر از ایشان است. من ترجیح میدهم همسرم مردی نماز خوان و اهل عبادت باشد.  ممکن است بر او ببخشایم با دختران زیادی دوست بوده؛ ولیکن حشیش کشیدن او،  امری نیست که قابل بخشش باشد ( از نظر من).
گفتم  :ببین؛ یه چیز را فراموش نکن .پسری که تو را دوست دارد برای همسری، بهتر از آن پسری است که تو دوستش داری. می گوید:  او مرا ندیده .مادرش( مرا که همراه مادرم برای خرید رفته بودم ) دیده پسندیده؛ به اتفاق ایشان آمده خواستگاریم ؛و حالا او می گوید دل کندن از تو برایم سخته. چگونه ممکن است پسری که به امر مادرش برای خواستگاری من آمده اینقدر وابسته و دلبسته من شده باشد؟.گفتم : ببین دختر خوب، تو نباید انتظار داشته باشی مردی که با تو ازدواج می کند تکیه گاهت باشد . آیا فکر نمی کنی غیبت پدرت تو را نگران کرده؟ و الان می خواهی همسرت مردی باشد که تکیه گاهت باشد؟
گرچه مفصل با من صحبت کرد ؛ فردای آن روز آمد، گفت:  دیگه تلفنش را جواب ندادم و دیگه باهاش قرار ملاقات نگذاشتم . مطمئن هستم با قیافه و تیپ خوبی که دارد، دخترای زیادی داوطلب ازدواج با اویند . و من با خیال راحت می توانم نه بگویم و احساس گناه نکنم.
بهش میگم: فکر می کنی چه چیز را در تو پسندیده ؟.میگه: خودش گفته؛ به نظر می رسد خیلی صبور باشی.
گفتم : خب صفت خوبی را در تو پسندیده؟
میگم:  نکنه نگرانی که اون فکر کرده خیلی راحت قبولش می کنی؟ میگه :بلا تکلیفی رنجم میده.دیگه نمی تونم در اضطراب به سر ببرم.همان بهتر که او را از سر خود وا کنم.تازه  بیست و سه سالمه و  حالا حالا ها وقت دارم دست به انتخاب همسر بزنم چه عجله ایی؟

مروری بر ماه مرداد

سلام
اینهم آخرین روز مرداد ماه.از اول ماه مصمم بودم که هر روز مطلبی بنویسم.ولی مواردی پیش آمد که نتوانم.در همان اولین روز مرداد ماه با خانمی که در جلسه اولیاءو مربیان با من آشنا شده بود راجع به ازدواج پسرش صحبت کردم. دوم ،یکی از دختران! تهران برایم تلفن زد و راجع به ادامه دوستی اش با مرد جوانی که همسر و به تازگی فرزندی دارد صحبت کرد که نمیدانم عاقبت به چه نتیجه رسید .راجع به نامه  یک دوست قدیم مطلبی نوشتم .و راجع به خلق سرشار شعرا و نویسندگان نیز یاد داشتی داشتم.
از عصبانیت نوشتم. و از  یک جلسه درس درباره ارتباط.در مجموع به نظر می رسد مرداد ماه با همه داغی طاقت فرسا بدک نبود.در اینماه یک هفته مرخصی بودم و سعی کردم به پسر کوچولویم برای استقلال یافتن کمک کنم مبادا از پرنده هایی که پرواز را به جوجه هایشان می آموزند کم داشته باشم.در اینماه دوری بیست و یک روزه از پسرم را پس از پانزده(همان روزا که او پیش مادرم میماند تا من در تهران دانشجو باشم) سال مجددا تجربه کردم. در اینماه سعی کردم نمونه یک انسان خوب باشم که ......
مادرم  را در اینماه مورد حمایت قرار دادم و در برابر دیابت مراقبت کردم.با برادرم و خانواده کوچولویش پیک نیک دلچسبی رفتیم. و محبت های خواهران همسرم را با پذیرایی صادقانه
جبران کردم.ماه خوب از نظر من یعنی همین.اگر می شد همه ماه های سال(هر دوازده ماه)
همین گونه بگذرد چی می شد؟ولی گویا این چنین ماه های خوب به واقع مطلوب بسیار محدود است.در این ماه با وجودیکه از وزنم کاسته شد ولی همچنان احساس نشاط  داشتم.
و امروز این ماه گذشت.گرچه به به نظر من بسیار خوب ولی تا غیب چه باشد.امیدوارم در درگاه خدا هم تلاش هایم مقبول واقع شده باشد.

خدایا خوشحال می شوم دوستان آشنایان و نزدیکان حتی دورتر از دایره تنگ وابستگانم دیگران نیز این چنین راضی باشند.به چه زبان دعا کنم که تو بپذیری؟

بدبختی

چه بدبختی بزرگی!
که در به در به دنبال کسی بگردی که کمک ات کند.

////

و از آن بدبختی بزرگتر
که به دنبال کسی بگردی که از تو کمکی را قبول کند

***********
آره یه روز بود که تو هر سوراخ سمبه ای سرک می کشیدم ببینم میتونم کسی را بیابم که بشه روی کمکش حساب کنم؟
به لطف خدا همه او ن سختی ها گذشت.و آنچه را به آن نیاز داشتم یافتم.اونم خیلی زیاد
امروز این منم که آرزو دارم بتوانم کمکی کنم تا جبران محبت هایی را که دریافت داشته ام کنم ولی صد افسوس که نمی یابم آن کسانی را که نیازمند این کمک ناچیز من باشند و دست روی هر کسی میگذارم که اگر کمکی بخواهی......میگه: نه،  ممنونم.  خدا را شکر هنوز آنقدر بدبخت نیستم از همچون تویی کمکی بخوام و این یعنی بدبختی بزرگ من

آزادگان

برای بزرگداشت مقام آزادگان امروز مجلس جشنی در محل کار ما بر گذار شد.
وقتی آن آزاده همکار ما که قرار بود  به نیابت از  جامعه آزادگان تکریم شود از شکنجه هایی که متحمل شده اند میگفت با خود اندیشیدم اگر مردی بودم و در جنگ این چنین شرکتی داشتم و امروز آزاده بودم چه احساسی داشتم.طاقت شنیدن آزار دیدن هایشان را نداشتم.طفلک طفره می رفت که بگوید چه بر سرشان آورده اند.الهه همکار دیگرم وقتی کارشناسی ارشد قبول شد به عقد ازدواج یکی از این آزادگان در آمد.برایم می گوید که : همسرش  اظهار داشته : هرگز از من درباره آن روز ها نپرس تا  تعریف کنم. و گفته بگذار در گذشته ها زندانی بماند .از امروز بگو و از دخترمان رویا که چون در خواب هم نمی دیدم روزی او را داشته باشم اسمش را رویا گذاشتم.الهه که به واقع فرشته ای است بر روی زمین ، نه تنها که همسر یک آزاده است بلکه باز هم باید اندوه و درد را تحمل کند.چرا که دو سال است از پزشکان معالج فرزندش شنیده رویا  دخترشان دچار غده ای سرطانی در بصل النخاع است.و همسر آزاده اش باید پس از آنهمه شکنجه شدن در طول ده سال اسارت ، امروز شاهد پر پر شدن فرزندش باشد.
اگر دستم رسد بر چرخ گردون ازو پرسم که آن چون است و این چون
یکی را داده ایی صد گونه نعمت یکی را نان جو آغشته در خون

........

وقتی می خوام بنویسم افکار فراوانی به ذهنم خطور می کنه که از بین اونا انتخاب کردن کمی مشکل به نظر می رسد باید یا خشمگین باشم که تند و تیز بی ترحم بنویسم یا عاشق باشم تا در نهایت لطافت نوازش گونه.
گاهی که از مسائل شخصی خود می نویسم با خود می اندیشم فراگیر نیست.و گاهی فکر می کنم بگذار این یه دونه مدل را هم دیگران ببینند.
گاهی که میخوام درباره دیگران بنویسم فکر می کنم خب قیاس به نفس است و.......
خب حالا شما میگن من از چی بنویسم؟