نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

دانشجوی ترم یک که با رتبه سه هزار پرستاری اصفهان قبول شده ساعت ها با اشک و آه سخن میگفت و من میخکوب تماشاش میکردم شاید فرصت شد برای شما هم نوشتم ولی واقعا چه جوابی بدم به کسی که...؟

نظرات 2 + ارسال نظر
زیبا پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:39 ب.ظ

بهشت. مرسی که انقدر به من محبت داری.
خدا شاهده که راضی نیستم کسی به حاطر من انقدر اعصاب خودش رو خورد کنه. وای به خدا من اینجوری خیلی ناراحت میشم.
حرفای خیلی خوبی زدی . عزیزم خیلی خوشحال شدم که تونستم همه ش رو بخوونم. برام خیلی دعا کن. واقعن زندگیم آخر خط رسیده با سیاوش. فقط انقدر از تنهایی میترسم .می ترسم که خود خدا میدونه. فقط از این میترسم که وضعم از اینی که هست بدتر بشه و من سرگردون بمونم. میترسم که دشمن شاد بشم. از همه اینا میترسم. والا امید به مسوللیت پذیری سیاوش و انصاف مادر و پدرش یه حیال واهیه .
برام دعا کن تروخدا دعا کنین که زمین نخورم. بتونم از این آزمایش سخت سربلند بیام بیرون و خودم و خونوادم سربلند بشیم. تروخدا دعام کنین.

اکبر یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ http://akbar13.com

سلام
خوبین؟
چرا دیگه آپ نمیکنین؟
منتظر بقیه نوشته هاتون هستم
اتفاقی که نیفته؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد