نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

روزی که دستم را تو دستش میگذاشت تا راهی خانه بخت شوم تذکر اش داد که هرگز نباید اجازه دهی برای کسی کاری انجام دهد او شاهزاده خانه ما بود در رکابش خدم و حشم باید بگذاری و من خجل که چرا از او تعهد میگیرد من کسی نیستم امروز ÷س از بیست و شش سال و اندی یاد آوری سفارش هایش و نتیجه توصیه هایش شادم می کند روحش شاد پس از نه سال

نظرات 2 + ارسال نظر
مگنولیا دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:55 ق.ظ

روحشون شاد.
ببخشید دیروز قطع شد. رفتم داخل حرم. اونجا آنتن نمیداد. ولی کلی واستون دعا کردم.
دوستت دارم مامان گلم.

سرور دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ق.ظ http://ssoorroor.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد