نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

گفتم اگر این قصه را جایی بخونید چه نقاشی هایی میکشید ؟

یه نامه بنویس برایش و ازش درخواستت را بکن

هر ساله تعداد زیادی دانش آموز کلاس چهارم دبستان دخترانه محله ما یه نامه مینویسند برای...که بیا و وقتی آمدی چنین و چنان کن

.معلم ها اینجوری به خواسته های بچه ها پی می برند و به پدر و مادراشون اطلاع میدن که نیاز دختر شما چیه و اگر متمایلی کمکی به بچه ات بکنی چنین کن.به این نامه نگاری میگن تخلیه اطلاعاتی بچه ها(تخلیه هیجانی)

گاهی اوقات میگن :؛؛بگو اگر مامان بودی کدام کارها که مامانت بلد نیست بلد بودی با بچه هات بکنی؟؛

 و؛؛ کدام کارهایی که مامانت انجام میده و تو نمی پسندی انجام نمی دادی؟؛؛

یکی از دخترا نوشته بود من اگر مامان بودم هیچ وقت با بابا دعوا نمی کردم

 در حالیکه بچه هام باباشون را دوست داشتند

 اول از بچه هام اجازه میگرفتم

 اگر اونا اجازه می دادند با پدرشون دعوا میکردم

آخه میدونید خانوم ؟مامان  من بر سر هر بهانه ای به سر بابامون داد می زنه ومیگه گنده بک ،لندهور ،بی خاصیت

مگه بابای ما فقط شوهر اونه؟ که هر کار دلش میخواد میکنه؟

من و داداشم و خواهرم هر سه اتفاق نظر داریم که بابامون خیلی هم نازه

 و دوستش هم داریم

و دلمون نمیخواد بابامون خموده بشه بره یه گوشه ای تو خونه کز بکنه

یه تلفن از بهزیستی اصفهان اعلام شده 123 تا اگر بچه های اصفهانی با خانواده هایی که بد سر پرست هستند مواجه شدند بهش زنگ بزنند و تقاضای کمک کنند

 این تلفن امکان اینو داره که به محلی که تلفن از اونجا متصل شده رجوع کنند و کوچولو را از شرایط بدی که دراون گرفتار شده نجات دهند

 یه دختر کوچولو که خودش را دوازده ساله معرفی میکنه زنگ زده به مرکز صد و بیست و سه و

گفته :آقا سلام.

به داد بابای من برسید

 مادرم با بابام رفتار زشتی داره که من و خواهر برادرم تحمل نداریم.

هرگاه بابام میاد خونه مامان با ملاقه و ماهیتابه دسته دار آشپزخونه بابا را می زنه

و فریاد بر سرش میکشه

و میگه بی عرضه

شما به من بگین پس بابای ما کی باید آرام و راحت باشه؟تا ما بتونیم دور و برش جیک و ویک کنیم

و بهش بگیم خیلی دوستش داریم؟ 

این نامه را هم از مریم بخونید 

الان درست یه ساله که از تو دورم . نمی دونی چقدر برام سخته دوریت . راسته

که میگن دخترا باباییند و خیلی اونا رو دوست دارن . بابایی فکر نمی کردم که اینقدر زود  تنهام بذاری و

بری . هر روز غروب به امید اینکه برگردی از پنجره به بیرون خیره میشم اما فقط سکوت که جواب منو

میده......

ما آدما وقتی چیزای با ارزش داریم قدرشو نمی دونیم اما وقتی که رفتند و دیگه نمی تونیم به دستشون

بیاریم می فهمیم که با ارزش بودن و باید ازشون مراقبت می کردیم.....

دوستای مهربونم ، تصمیم گرفتم یه خورده درمورد بابام واستون بنویسم . بابای من جانباز شیمیایی بود

 و در طول این مدت که با ما بود درد زیادی رو تحمل کرد . من تا قبل از اینکه بابام شیمی درمانی کنه

نمی دونستم بیماریش چیه ؟ آخه اصلا خونه چیزی نمی گفت و حرفی راجع به بیماریش نمی زد تا اینکه

 یه روز وقتی جواب عکس و آزمایش اومد و خوندم ، فهمیدم که بابام با چه بیماری سختی دست و پنجه

نرم می کنه . بعد از اون بود که شبا خوابم نمی برد و دنیا برام تاریک شده بود . اصلا باورم نمی شد که

بابام به زودی قراره از پیشم بره و تو این دنیای لعنتی که دل همه ی آدماش از سنگ تنهام بذاره . وقتی

شبای ماه رمضون می رفتم مسجد از خدا می خواستم که بابام زودتر خوب بشه اما غافل از اینکه یه روز

 مونده تا از ماه رمضون خداحافظی کنیم باید از بابام خداحافظی می کردم . به خدا خیلی برام سخت

بود . هیچ وقت آخرین سحر که با بابام بیدار شدم یادم نمیره ،آخرین نگاه خسته ی بابام یادم نمیره ،

 نوزده روز بیشتر از ماه مهر نگذشته بود که بابام بار سفرشو بست و رفت .....

 

بعد از تو.......اغی از من نگرفت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد