و امروز سومین روز از این هفته است که با نه نفر دختر دانشجو در کنار بیماران بخش روان هستیم.دیروز دانشجویان برای بیماران تخمه وپفک و شوکولات تافی آورده بودند برای خودشان هم چایی کیسه ایی و لیوان.تا بتوانند در کنار بیماران مهمانی داشته باشند از اول ورود به بخش دانشجویان لباس پوشیدند دو نفرشان مسدول دادن دارو ها شدند و و بعد که دارو ها توسط بیماران خورده شد همگی رفتند حیاط تا ورزش کنند سی و پنج نفر بیمار و نه نفر دانشجو همگی ورزش کردند واقعا جدی گرفته بودند .تمام حرکات ورزشی را انجام می دادند و تا چهار شماره با صدای بلند می شمردند .عین حیاط پادگان شده بود صدای رسای بیمارن آمیخته با صدای دانشجویان .نرمش و بعد دویدن و بعد والیبال و بسکتبال.(خوبی بیمارستان فارابی داشتن وسعت مکانی و دلسوزی کادر هیئت مدیره آنست که حلقه بسکتبال و تور والیبال و توپ های پر بادهمیشه در دسترس است ).
دانشجویان جوانند و پر انرزی.می دویدند و کودکانه میخندیدند و بیماران بی حال و بی انگیزه و منفی و بی هدف را سر شوق آورده بودند.داشتن لباس سفید و زیبایی و جوانی دختران دانشجو باعث می شود بیماران احساس ارزشمندی کنند.حیاط بیمارستان فارابی برای زنان در محل دنجی واقع شده و کاملا محصور است و مشکل کمبود فضای بازی برای دختران را هم حل کرده.بعد از یک ساعت ورزش و نرمش بیماران به اتاق ریلاکسیشن درمانی راهنمایی شدند خانم کاظمی مسول کاردرمانی بخش زنان موسیقی ملایمی با ارگ می نواخت چراغ ها خاموش پرده ها کشیده و صندلی ها از اینا که عینهو ننوی کودکان حرکت پاندولی دارد.بیماران در چنین فضایی که صدایی از کسی در نمی آمد جز از دستگاه ارگ.چشم ها را بسته بودند و گوش را به صدای نرم و آرام خانم کاظمی سپرده بودند که تلقین می فرمود شما خوبید آرامید حواستان فقط اینجاست صدای منو می شنوید میدونید که دوست تان داریم می دونید که امنیت دارید اینجا امنه اینجا آرامه شما احساس خوبی دارید.لحن ملایم و مهربان و نرم خانم کاظمی که انگار برای کار خود صد سال وقت دارد دانشجو ها را هم به خواب می برد چه رسد به بیماران .متاسفانه چندین بار صدای زنگ تلفن بلند می شد و یا بیماری از راه می رسید و در راه محکم میکوبید تا بسته شود و من تاسف می خوردم که آرامش بهم می خورد بعد از نیم ساعت بیماران چشم ها را گشودند پرده ها را باز کردند چراغ ها روشن شد و هر یک از بیماران آوازی را که دوست داشت قطعه ای را که بلد بود با صدای خود خواند و بعد از اتاق خارج شدند و در سالن نشستند روی زمینُُ، روی پتو ها و شروع کردند به بافتن شال گردن ها با رنگ های متنوع کاموا و حرف زدن و دانشجویان در کنار آنان گویی از یک خانواده بزرگند تا اینکه بساط چای آماده شد و این بهترین لحظه ای بود که بیماران تجربه کردند.همه لیوان چایی به دست و شوکولات و بیسکوییتدر دهان و به همراه دانشجویان می نوشیدند و به روی هم لبخند می زدند تا ظهر یکی دو برنامه دیگر هم داشتیم.ظهر رفتیم دانشکده تا دانشجویان بعد از صرف نهار و شرکت در نماز جماعت بر سر کلاس عصر خود حاضر شوند و من با سرویس دانشگاه برگشتم خانه تا استراحتی کنم شاید تب و لرزم کمی بهبود یابد .فراموش کرده بودم بگویم سرماخورده ام ولی مجبورم بخش بروم
یک جوری توصیف فرموده اید که ادم هوس میکند مدتی را مهمان آنجا باشد!
مامانم بلا دوره. خوش به حال دانشجوهاتون. کاش منم در کنار شما بودم...
دوستت دارم مامان گلم...
دخمل کوچولوی شما مریم گلی از اهواز...