اول وبلاگ دنیز را
دوم
دیشب ساعت هشت اصفهان بودیم سفر ما سی و شش ساعته بود.من و همسر و دو تا پسر و عروس خانوم گل.وای که چقدر خستگی مسافرت رنجم داد.
برادر محترم همسرم به اتفاق خانم و دو تا فرزندشان در تهران میزبان ما بودند.چقدر این خانوم همسرشان کدبانوست.ظهر پنجشنبه ساعت دو چهل دقیقه رسیدیم خونه شون و ایشان یه سفره رنگین که مزین به قرمه سبزی و فسنجون و پلو و سالاد و دوغ بود گسترانده بودند من که خیلی گرسنه بودم بدون اینکه صبر کنم همه دست ها را بشویند و بنشینند نشستم و تا توی چشمام غذا خوردم.خوش به حال مرد ها که زن کدبانو دارند .از سرکار میان خونه و غذای حاضر آماده میخورند و فکر میکنند هدف خلقت این بوده که اینها را بیافریند تا زنی چشم در راه شان باشد و با بهترین مواد غذایی....
به آقا مجید برادر همسر میگم شما دستاتون را بذارین رو میز ببینم.میگه نکنه میخوای ببینی ناخنام خوب کوتاه شدن یا نه؟یا دستامو با صابون تمیز شستم یانه؟میگم نه
میخوام ببینم دستات انگشت براش مونده یانه چون احتمال میدادم داشتن زن کدبانوی خوش دست و پخت باعث شود مردا انگشتان خود را غذا عوضی جویده باشند خدا را شکر میکنم هنوز بی انگشت نشدی.
به همسرم تسلیت میگم که جای یک زن کدبانوی خوش دست و پخت را در زندگیش اشغال کردم و هیچگاه نخواستم و نتوانستم چنین باشم و او چه سالها از خوردن یک غذای دلچسب محروم شد و هرگز به روی مبارک هم نیاوردم و اگر هم جایی شنیدم در مذمت من سخنی گفته شده قشقرقی به پا کردم.
بعد از خوردن چایی نبات که اونم به طرز عجیبی مزه داد رفتیم آرایشگاه و برای حضور در جشن عروسی طهرانی های پر افاده آماده شدیم.من و عروسم و دو تا همسران برادران همسر یه چیزی شدیم متفاوت از قبل.لباس ها را هم بر تن کردیم و برای زود رسیدن به سر سفره عقد کوشیدیم.تا رسیدیم تو مجلس عقد کنان دیدیم ای دل غافل ما کجا و این خانومای ولخرج تهرانی کجا.خجالت هم نکشیده بودند برای حضور در یک شب عقد یا عروسی اینهمه پول خرج کرده بودند آرایش خلیجی و موهای لانه کلاغی و لباس های......منو متقاعد کرد که حالا حالا ها نمی تونم به این دوی ماراتن برسم.لباس های گرم را از خود جدا کردیم و برای چشم و هم چشمی آماده شدیم.مادر عروس خانوم و خواهر و زن برادرش از همه بیشتر خود را ساخته بودند.عروس خانوم قابل شناسایی نبود یه چهره خاصی ازش ساخته بودند که صد و هشتاد درجه متفاوت بود از آنکه قبلا تو دوران نامزدی تو مهمانی ها دیده بودیم.خانواده های پدری و مادری عروس و پدری و مادری داماد چهار نوع متفاوت از آرایش چهره و مو و لباس داشتند.بین این جمعیت خانمانه یه خانم دکتر روان پزشک یک همسر دکترای سازه و یک همسر تحصلات فوق لیسانس را گیر انداختم و کناری نشستم و اصلا از این لاک مخصوص بیرون نیامدم تا موقع شام شد.شام را هم با اشتها خوردم و شیرینی و کادو ها را دادیم و برای خواب با اینهمه مهمان که هرکدام به نوعی آشنای دیرینه بودند خداحافظی کردیم و برای دره ای خواب به خانه آقا مجید و همسرش رفتیم.تو راه از رفتارها و آرایش ها انتقاد کردیم و خندیدیم و تا پای مان به خانه رسید مسواک و لا لا.دیگه سر دردم داشت بیچاره ام میکرد خواب عینهو مرگ من تا ساعت شیش صبح بدون کوچک ترین غلت زدن ادامه یافت و وقتی چشمانم را باز کردم دیدم سر درد قصد رها کردن منو ندارد.صبحانه حاضر آماده را با بیشرمی تمام نوش جان کردم و صد بار به خودم لعنت فرستادم که این سفر را آمده ام و آرامشم را برای خوشایند دیگران دستخوش نوسان کرده ام.احساس مرگ داشتم.گویی جانم داشت از مغزم خارج می شد.هیجان برایم خطر مرگ را داشت ولی اگر مسافران جاده های شمال از خطر ریزش کوه اجتناب کرده اند من نیز عمل به نسخه را...
خلاصه کلی گریه کردم و سرم را به دیوار کوبیدم تا اینکه کم کم حالم جا آمد و شروع کردم از همه عذر خواهی کردن
طفلک همسرم و برادرش و همسر برادرش که نمی دانستند من چه حالی دارم با خود اندیشه ها کردند.عروس جوان هم که اولین سفرش با مادر شوهر و پدر شوهر بود نگران امتحان روز یکشنبه اش بود و....
واقعا برای آنکه پسر خواهر همسر بعد از دو سال بخواهد برود سر خانه و زندگی مستقل من باید تحت شرایط سخت بروم تهران در جشن ازدواجش شرکت کنم؟نه گفتن یک مهارت است که من نتوانستم تمرین کنم
حالا هم خستگی داره رنجم میده.گرچه تو سفر بازگشت به اصفهان همش خواب بودم و جناب همسر رانندگی میکرد ولی باز هم من دو قورت و نیمه ام باقیست که سفر خسته کننده بوده.
کاش همسرم با زنی ازدواج کرده بود که....
خدا را سپاس که اهمیت به نوشتن من در این وبلاگ نمی دهد وگرنه اگر میخواند این اقرار نامه را علیه من به کار میگرفت
دیوار هایی که موش دارید
موش هایی که گوش دارید
اینها را نشنیده بگیری
و خبر چینی نکنید
کلاغ خبر چین
پر
برو
از اینجا دور شو
خوبیش اینه کلاغا سواد خوندن ندارند
و اما وبلاگ
و وبلاگ
سفارش میکنم مامان جونم فیلمشو ببینین...
خوشحالم که بهتون خوش گذشته. رسیدن بخیر و شادی.
مواظب به خودتون باشید. دوستت دارم...
مریم گلیییی از اهواز...
چه بامزه نوشتید...
افکار شما خبر از یک زن امروزی و روشن فکر میده بنابراین نوع آرایش و لباستان ملاک و معیار نیست!!!!!
واقعا ان جاست که انسان به اهمیت توانایی در نه گفتن پی میبره!!!
.
.
.
.
.
.
به نظرم کمی خسته و گرفته اید...کاش همه چیز بر وفق مراد بشه.