اینم سفر ما به تهران برای شرکت در جشن ازدواج آقا حمید.
آخه تو این سرما وقت جشن عروسی بود؟
اگر نبود علاقه بین فرزندم و فرزندان عمویش شاید هرگز تو چنین فصل سال مسافرت نمی رفتم.
ولی به یادم می آید سالهای پیش آرزو میکردم تو بارون مسافر جاده ها باشم.
آیا ما به جشن امشب می رسیم؟خدا میداند
اگر به من میگفتند قراره بیایی تهران دوستان وبلاگی را ببینی خوشحال تر بودم تا امروز که قراره برم عروسی آقا حمید پسر عمه دوتا پسرام.
عاقبت بعد از دوسال میره سر خونه و زندگی مستقلش.چقدر خوشحاله نمی دونم ولی میدونم برای نشاندن حرفش به کرسی کم اذیت نشد.و
خدا را شکر که خانواده هاشون کمک کردند همراهی کردند موافقت کردند تا...
امیدوارم تو زندگی ثابت کنه خوب تصمیمی گرفته.
سلام بهشت عزیز. خیلی خوشحال شدم که به من سر زدی . وقتی که ایران بودم خیلی دلم میخواست ازت کمک بگیرم ولی همه ش دو دل بودم. اصنم نمیدونستم از چیو از کجا شروع کنم. به هر حال هرکسی گرفتاری خودشو داره نمیتونسم که مزاحم بشم اونم با این قصه دور و دراز من . ولی از محبتت خیلی ممنونم.
خیلی برام ارزش داشت که بهم سر زدی و برام پیغام گذاشتی.
من اصن نمیخوام مادر بازی براش در بیارم از اونجایی که نمیدونم باید چیکار کنم بیخیال همه چی شدم فعلن. از درون خیلی قاطی پاتی هستم و تمام تلاشم رو حفظ ظاهره.
واقعن نمیدونم باید چکار کنم. بازم از شما ممنونم.
خوشا به حالش. روزی ما بشه انشااله...
مواظب به خودت باش مامان جونم که سرما نخوری. دوستت دارم...
دخمل کوچولوی شما مریم گلیییی از اهواز...