نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

یه درخواست کمک از اهالی اینترنت و از جمله من نیز هم

سلام امروز حالم خیلی گرفته است 

 اصلاٌ وبلاگ ساختم واسه اینکه بتونم درد دل کنم و اونا رو بنوسیم

همه چیز از روزی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و رفت  

زیاد بهش وابسته نبودم ولی وقتی رفت حسابی تنها شدم 

 الان مدت ۳ ساله که دارم کار میکنم  

کارم تنها خوبیش حقوقیه که بهم میدن وگرنه حتی سرگرمی هم محسوب نمیشه چون انقدر استرس داره که همش در حال حرص و جوش هستم که مبادا کار مردم و خراب کنم و از این چرت و پرتها ....

خلاصه بگذریم  

۳ ماهه که خواهرم رفته سرخونه و زندگیش  

اوایل  عین خیالم نبود  

البته یکی دو روز اول چرا  

ولی چون مامان بزرگ و بابابزرگم پیشمون بودن زیاد احساس دلتنگی نمیکردم 

 تا اینکه اونا هم رفتن برای مدتی شهرستان دیدن خاله ام 

 از اون موقع دردسر من هم شروع شد 

 احساس بدی داشتم  

دلتنگی عجیبی سراغم اومد که فکر میکردم چاره ش فقط  مرگه .  

یه حالت خیلی بدی بود  

دلم میخواست زل بزنم به یه گوشه دیوار 

 و فقط گریه کنم 

 سر نماز اونقدر با خدا درد دل میکردم که یه چاره ای برای این حالتم بده 

 تو ی محیط کارم از همه کمک گرفتم  

حتی از شوهر خواهرم هم کمک گرفتم  

اون گفت بیا هیبنوتیزم ات کنم اینجوری مطمئنم جواب میده  

یه نور امید یه لحظه تو ذهنم اومد که حتماٌ با هیپنوتیزم خوب میشم  

ولی یه مشکل وجود داشت  

من خیلی چیزا تو دلم داشتم که اگه دستم رو میشد خیلی بد بود 

 واسه یه دختر توی سن من خوب خیلی چیزا پیش میاد  که شاید هیچ وقت درد سری درست نکنه 

 اما اینکه شوهر خواهر آدم بدونه خیلی بد میشه 

 این شد که پشیمون شدم  

البته از راهش نه 

 از اینکه از  شوهر خواهرم کمک بگیرم 

 دنبال یه روانشناس خیلی خوب گشتم  

اتفاقاٌ یکی از فامیلای دفتریارمون هم روانشناس بود  

وقتی بهش گفتم  

بعد از یه هفته جوابشو واسم آورد  

که اون فامیلش بهش گفته هیپنوتیزم روش آخری است   که ما بکار میگیریم  

و هزینه خیلی زیادی هم در بر میگیره 

 دقیقاٌ یه جلسه شاید ۲۰هزارتومان میشه 

 خب واسه من پول نسبتاٌ زیادی بود  

برای یک جلسه درمان 

 درسته درمان شدن خیلی واسم مهم بود 

 اما سعی کردم با قرآن خوندن 

 صحبت کردن با خدا  

و خیلی راههای دینی دیگه  

خودمو درمان کنم 

 تا اینکه یه بار با خدا شرط کردم  

اگه خوبم کنه منم نمازهامو سروقت بخونم 

 ولی من این کارو نکردم 

 تا اینکه مامان بزرگم اینا برگشتن 

 من هم با همون شرطی که با خدا گذاشتم خوب شدم  

دیگه اونجوری نشدم  

بعد از مدتی که دیگه مامان بزرگم اینا میخواستن برای همیشه از پیش ما برن 

 یعنی در حقیقت برن سرخونه زندگیشون تو یه کشور خارجی 

 من هم دو هفته مرخصی گرفتم تا استراحت کنم 

 این دوهفته با مامانم بودم  

هر جا میرفتم هر کار میکردم  

خلاصه دیگه اون جوری نشدم

فردا قرار دوباره برم سرکار  

و من دوباره همونجوری شدم 

 سه ساعت نشستم گریه کردم  

نه برای اینکه میرم سر کار  

نه 

برای اینکه دوباره اون حالت عجیب  و غریب به سراغم اومده  

مامانم اینا نیستن 

 و من اعصابم خیلی داغونه 

 زنگ زدم به یکی از اینا که ختم قران برای درمان میدن  

اونم یه ایه داد گفت تا ۴۰روز بخونم 

 معلوم نیست جواب بده یا نه  

ولی من امید دارم 

 ایندفعه با خودم شرط کردم شوهر خواهرم که اومد بدون رودرباسی بهش بگم منو هیبنوتیزم کنه شاید خوب بشم  

شما را به  خدا اگه این حالتها برای شما هم پیش اومده و درمانش کردین بهم بگین  

چون دارم دیوونه میشم 

 خواهش میکنم 

 من هر روز منتظر جوابتون هستم 

 مطمئنم که پیش روانشناس رفتن  هم          فایده نداره  

چون یه مشت قرص اعصاب به آدم میده  

فقط خواهش میکنم اگه راه حل دیگه ای دارین بهم بگین  

خواهش میکنم

خواهش میکنم


سلام امروز روز دومی بعد از مرخصی ۱۵ روزه که رفتم سر کارم 

 هیچ فرقی نکردم  

بدتر شدم ولی بهتر نه!

دیروز که رفتم سر کار  

اصلاٌ کارم منو میخورد 

 نمی تونستم کار کنم  

به هیچ عنوان  صد بار به خودم تلقین کردم که از فکر و خیال های  الکی بیام بیرون  

ولی نشد 

 دوباره رفتم تو فکر فکرهای پوچ  و الکی 

 یعنی در واقع اصلاٌ به هیچ چیز فکر نمیکنم  

ولی وقتی اون احساس بهم دست میده اصلا نمیتونم هیچ کاری انجام بدم 

 حتی کارایی که بهشون علاقه دارم 

 فلج ذهنی میشم  

مخم میپیچه  

و دیگه خسته میشم از زندگی 

 و با خودم میگم خدا کنه زودتر بفهمم کی میمیرم  

همین  

یعنی اخر تمام این فکرها به مرگ ختم میشه  

اصلاٌٍ شاید یه روز تو همین فکرا خودکشی کردم  

نمیدونم  

شما که تو اون موقع جای من نیستین بفهمین من چی میکشم

یکی از همکارام گفت : 

 کارتو عوض نکن جاتو عوض کن 

 آخه میدونین ؟ 

من تو ی یه اتاق حبس، تو اتاق بایگانی کار میکنم 

 کارم کار کامپیوتره 

 ولی خب محیط کارم اتاق دیگه ای نداشت 

 و تو سالنش هم اونقدر جا نبود 

 برای همین جای من تو اتاق بایگانی بود  

خلاصه بگذریم 

 امروز صبح زود که از خواب بیدار شدم خوب بودم 

 ولی یه دفعه این فکر به مغزم رسید که تو مریضی  

و دوباره همونطور شدم 

 خلاصه رفتم سرکار تا جامو عوض کنم  

از ساعت ۷ صبح که شروع کردم اول میزم رو آوردم بعد هم کامپیوتر و پرینتر و ..... و هرچی که تو سالن قرار بود من جای اون باشم رو بردم تو اتاقم  

خلاصه نشستم پشت کامپیوتر  

خدا الهی هیچ وقت به این روزت نندازه که نفهمی راه حل درمان چیه و به چه کنم چه کنم بیفتی خلاصه ما نشستیم پشت کامپیوتر 

 غافل از اینکه اینجا که ما انتخاب کردیم و نشستیم پشت به پنجره و آفتاب که میفته رو کامپیوتر هیچ از تصویر کامپیوتر دیده نمیشه 

 بدتر دلشوره عذاب اینکه خدایا چرا من به این روز افتادم ؟ 

دوباره شروع شد الکی با همکارم مشغول صحبت شدم که یخورده از فکرم کم بشه  

ولی وقتی باز چشمم به مانیتور میفتاد اعصابم داغون میشد 

 به همکارم گفتم نمیدونم چیکار کنم  

موندم تو کار  خدا 

که چرا وقتی دردی میده درمان نمیده  

یا شایدم داده و من کورم نمیبینم  

هیچی دیگه همون شد نشستم بلند بلند گریه کردن 

 حالا فکرشو بکنین تو محیط کار بین اون همه همکار بشینی و گریه کنی  

باز خدارو شکر که سردفترمون نبود و همینطوری مشتری ایی هنوز نیومده بود  

انقدر گریه کردم تا دیگه خسته شدم 

 دوباره میزو و همه وسایل رو بردم گذاشتم سر جاش 

 تنهائی که نه  

همکارام دلشون واسم سوخت و کمکم کردن دیگه 

 حالا همشون فکر میکنن من دیوونه شدم  

زنگ زدم به دوستم  

میدونستم که صبحا کلاس کامپیوتر میره  

ولی نمیدونم چرا فکر کردم شاید باشه 

 زنگ زدم  

مامانش گوشی رو برداشت و گفت نیست 

 دوباره گریه ام گرفت 

 آخه من واقعاٌ موندم  

منی که اگه سرم رو  هم می بریدن  

اشکم در نمی اومد  

چرا اینطوری فرت و فرت گریه میکنم؟ 

 خلاصه سر درد دلم باز شد 

 اونم بهم پیشنهاد داد زنگ بزنم مشاوره تلفنی ها 

 زنگ زدم  

و قضیه رو از همون اول گفتم 

 از همون جائی که اینطوری شدم 

 اونم فقط واسم حرف زد  

که تو قبلاٌ هم اینطوری بودی؟ 

 و بخاطر اینکه تمام زندگیت خلاصه شده به خونه و محیط کار  

و دیگه اینکه دوستای صمیمی ات؟ 

 چند روز بعد از ازدواج خواهرت برای همیشه از کار اومده بیرون یهو احساس تنهائی کردی؟ 

 و این به سرت مونده تنها راهش هم اینه که یجوری خودتو مشغول کنی 

 چه حرفا میزنه! 

 آخه دختر حسابی 

 من اگه میتونستم وسط اون احساس عجیب غریب خودمو مشغول کنم که دیگه غصه ای نداشتم مشکل اینجاست  که وقتی اونطوری میشم حتی از کارای مورد علاقه ام هم متنفر میشم 

 مثل یه حمله قلبی 

 فقط مشکل اینجاست که حمله قلبی لااقل هر یک ماه به یه ماهه 

 ولی مرض من هر نیم ساعت به نیم ساعت 

 بگذریم 

 من بهش گفتم دیگه حوصله ندارم 

 یواش یواش درمان بشم 

 میخوام یه شو ک بهم وارد بشه  

یه چیزی که یهو منو تا ابد از این رو به اون رو کنه  

هیبنوتیزم رو تائید کرد و گفت تو ی هیبنوتیزم تو به خواب عمیق نمیری 

 توی اون حالت میتونی جلوی بعضی از حرفائی که نمیخوای بزنی رو بگیری 

 و درمانش خیلی موثر ه 

تصمیم گرفتم برم هیبنوتیزم بشم  

نه پیش شوهر خواهرم 

 پیش یه روانشناس متبحر  

حالا اگه کسی رو سراغ دارین بهم معرفی کنین شما بگین کی از همه بهتره و اینکه بلاخره چی میشه ؟


سلام امروز سومین روزه که میرم سرکار نخند دارم روز شماری میکنم تا ببینم کی تموم میشه

خسته شدم از بس فکر کردم آخرش چی میشه امروز اونقدر کار سرم ریخت که اصلاٌ اونطوری نشدم یعنی میشدم ولی اونقدر پر رنگ نبود که دوباره ذهنم رو به خودش مشغول کنه ولی من تصمیم گرفتم چه شدم چه نشدم برم پیش یه مشاور یا روانشناس وقتی هم که از سر کار اومدم خونه خوابیدم خوب بودم ها ولی وقتی از خواب بیدار شدم یه دفعه دیدم هیچکس نیست دوباره یه احساس بدی پیدا کردم خودمو به نگاه کردن به تلویزیون سرگرم کردم ولی نشد یعنی شد ولی بازهم هر یک دقیقه به دو دقیقه حس عجیب غریب دوباره به سراغم می اومد منم رفتم تو اتاقم درم بستم نشستم با خدا صحبت کردن که ای بابا خداجون آخه تو چرا میبینی و به فکرم نیستی شایدم هستی ولی پس چرا کاری نمیکنی دیدم اصلاٌ نمیتونم با خدا صحبت کنم چون دوباره فرت و فرت زدم زیر گریه این بود که رفتم یه نامه نوشتم به حضرت فاطمه بهش گفتم بیاد و قبل از اینکه به دکتر مراجعه کنم و دنبال دوا درمونم برم تو شفام بده بابا جان من اصلاٌ اینطوری نبودم باور کنید اونقدر هام بنده بدی نیستم نمیدونم این دیگه چطور امتحانی آدم خسته میشه یعنی من خداشاهده از صبر کردن خسته شدم از اینکه همش سعی کنم به خودم بقبولونم که دختر شادیم و یک عالمه سرگرمی دارم از شانس بد من اومدم نشستم پشت کامپیوتر که خودمو با اون سرگرم کنم اینم روشن نمیشد ولی یه چیز جالب نامم رو که نوشتم آروم شدم جالبتر اینجاست که وقتی آرومم به این فکر میکنم که اون موقع چرا اینجوری میشم و باز دنبال راه حل میگردم در هر صورت تمام ثانیه های هفتم رو با فکر پر میکنم از فکر کردن هم خسته شدم باور کنید اگر هر کی دیگه جای من بود که این همه فکر میکرد یا ارشمیدس میشد یا ارسطو ولی من هیچی نشدم جز یک آدم افسرده بدبخت الان حالم بهتر چون بعد از اون همه فکر و خیال نشستم با مامانم از قدیما صحبت کردن دیگه فکر خودمو فراموش کردم دعا کنین دیگه اون طوری نشم دارم دیوونه میشم این هم از امروزم از صبح منتظرم شب بشه و اینکه سرمو صبح از رو متکا بلند نکنم و بمیرم صبح که میشه تازه یادم میفته وای باز همون فکرای عصبی تو ذهنم میاد جالب اینجاست که نمیدونم به چی دارم فکر میکنم ! 

خدایا کمکم کن

نظرات 3 + ارسال نظر
ماریا شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:40 ق.ظ http://negahekhodemani.blogfa.com/

بهش جون این پست به این بلندی ...سر صبحی....؟آخه یعنی چی اونوقت:))

دنیز شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:16 ب.ظ http://denizjoon.blogfa.com/

سلام بهشت عزیزم
این موردی که نوشتی مربوط به کیه؟سردر نیاوردم
موفق باشی

دنیز شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:19 ب.ظ http://denizjoon.blogfa.com/

ولی مشکل ایشان قابل حل است و لازم است پیش یک روانشناس متخصص برود او با کاربرد تکنیکهای درمانی خاص اقدام به درمان خواهد کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد