روزها بر من چگونه میگذرد؟نمی دانم.همه چیز تماشایی شده.گویی به تماشاخانه دعوت شده ام.ساکتم و عمیقا در فکر.تمام خونه را لای روبی(ببخشید خانه تکانی)کرده ام.از کار کردن خوشم آمده.مرخصی میگیرم و با یه فرچه کوچولو میلیمتر به میلیمتر خانه را گرد گیری میکنم و غرق در افکار خویشم.مرا چه شده. تنهایی و اشکهای بی بهانه من ناشی از چیست؟بهانه زنده بودنم ،امیدم و آرزویم چه بود؟اگر کودکم رشد خود را وانهد و مشغول زندگی راکد شوم چه می شود؟او به شادی و نشاط فرامیخواندش و من میدانم که کار نیکویی میکند.لازم بود پس از سالها فشار و رنج شاد باشد.دوتایی شون را دوست دارم.هر دو بی آزارند و محجوب.انسانند و مهربان.میبینم نگران نگاهم میکنند ولی دستان ظریف و لطیف شان چگونه میتواند مرهم التیام بر رنجم بگذارد.نمیخواهم آزار ببینند.تو فکر یه مسافرتم.تا در روحیاتم تغییر ایجاد شود.شاید این سکوت ناشی از فشاریست که از سال قبل تا به امروز بر من وارد می شد.روز قشنگ میلاد در جشن شرکت کردم و دیروز را در رختخواب بیماری گذراندم.خانه ام همانند بهشت زیبا و پر نور است این روزها.حالم هم شاید خوب.شاید هم خیلی خوبتر از خوب.شادی با احتیاط و پاورچین از درز پنجره به خانه ام رخنه کرد.من لایق نبودم تا پنجره ها را بگشایم و با آغوش باز پذیرایی اش کنم.ولی او آمد چون خوشبختی برایم رقم خورده بود و من نمی دانستم.حسن و جمال و کمال همراه قند و عسل و رحمت در جوی های خانه ام روان است.و من نمی توانم بگویم مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند چون مقاومت میکردم و سعی در بسته نگاه داشتن درب ها داشتم.خزیدن اینهمه سرور در خانه ام به گونه ای متحیرم کرده که خود به حال خود راه نمی برم.
مرا چه شده؟
سلام مامان مهربونم...
عیدتون (با تأخیر دو روزه) مبارک. امیدوارم سالم و سلامت در کنار خانواده و عروس گلتون به زندگی سراسر شادتون ادامه بدین...
میدونم برام دعا کردین.منم توی مولودی و جشن واستون دعا کردم. به همه سلام منو برسونید. در اولین فرصت زنگ میزنم بهتون. دوستت دارم مامان گلم...
دخمل کوچولوی شما مریم گلییییی از اهواز....