نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نقل قول از او که

میگه : دعا می کنم یه عروس خوب مثل خودم گیرم بیاد

 میگم ملاکت برای خوب بودن عروس  چیه؟

 میگه : صداقت ،دلسوزی،مهربونی،یکرنگی

بعد تعریف میکنه میگه : وقتی عروس مادرشوهرم شدم  او یه زندگی سختی داشت یه داماد که بهش زور میگفت یه عروس شهرستانی  که با دامادشون دست به یکی میکرد و هر روز یه گلایه داشت و یه بلبشو به راه می انداخت  یه داماد که دخترش را کتک می زد وخانواده اش را به دخترش ترجیح می داد و نوه شون را بی اجازه دخترش میبرد خونه مادرش به حالت قهر از اینا  و یه عروس که پسر خوبه خانواده  را بر زده بود و اجازه نمی داد مث گذشته همراه خواهر برادراش و مادر پدرش بپلکه و شوهر من و سه پسر دیگه که یکیش سربازبود  و دوتاش دوازده و ده ساله

ازش می پرسم :خب چگونه میشه عروس خوبی بود؟

میگه اینجوری،گوش کن

مادر شوهر م ظرف مدت دو سال شد مادر شوهر بد

تو مدت این دو سال هر روز برای من داستانی جور کرده بود خوشی زیر گلوش زده بود

حالا دیگه داماد بزرگه عزیز بودو سومین بچه اش هم تو راه بود دومین دخترش هم سه ماهه حامله بود و اون دو تا پسرش هم یکی شون دو بچه و یکی شون یه بچه داشتند .

مادر شوهر چگونه بد شد؟

تو خونه خودمون بودیم خارج از شهر.مادر شوهر امر فرموده بود شماها باید مرتب بین خونه من  و خونه خودتون   رفت و اومد داشته باشید کار ما شده بود دانشگاه ،خونه ایشون، خونه خودمون  خب من درس داشتم و نمی تونستم درس بخونم هر وقت میخواستند زحمت می دادند مچ ما را میگرفتند مبدا خلوت مون بهمون خوش بگذره  حالا بدتر از ایناش حرف و حدیث هایی بود که در می آوردند امروز رفتی خونه اون هم عروس  این حرفو زدی فردا آن دیگر هم عروس  اومده خونه ات بهش بی اعتنایی کردی فلان روز باید حاضری میزده ایی غایب بوده ایی و... و...

خلاصه تا اینکه فرزندمان  به دنیا آمد حالا دوران حاملگی که هر روز حرصت داده اند و تو دوماهه خونه مامانت موندی و نرفتی شهر خودت ،خونه خودت

خونه ات هم شوفاژش ترکیده و آب جوش همه زندگیت را خراب کرده

آقا موشه هم تشک لحافت را خورده و زندگیت هیچ

تو مدت دوسال قبل از تولد پسرمان مشکل داشتم ولی قابل حل می نمود

بعد تولد پسر شدت فشار های وارده بر من دیوانه ام کرده بود شهریور ماه بود و که پسرم  شش ماهه بود تصمیم گرفتم ازین منجلاب خودم را نجات دهم همسرم را و زندگیم را رها کردم فرزند جگر گوشه را به سینه چسباندم و از خانه فرار کردم.رفتم تو یه بیمارستان سر کار مبادا تخصصم از دستم برود و فرزندم را در طول روز به دست زنی مهربان سپردم.بعد از شیفت کاری عاشقانه به سویش می شتافتم در آغوشش میگرفتم و گریه میکردم که نمی تونم پدرش راو خانواده شان را تحمل کنم و او مجبور خواهد بود بی پدری را تحمل کند

پدرش به تحریک خانواده اش سعی میکرد مرا مجبور به بازگشت به زندگی کند ولیکن چون با مقاومت من روبرو میشد مستاصل میشد سالهای جبهه و جنگ بود داوطلبانه رفت جبهه تا شاید شهید شود و از دست چنین خانواده زورگویی نجات یابد گرچه پسرش را دوست داشت ولیکن نمی توانست تحمل کنه که واسطه زورگویی به من باشد

مادر، پدر، خواهر، برادر، کوچیک، بزرگ، مجرد، متاهل، همه تو زندگی مون اظهار نظر میکردندو......

تا اینکه رفت جبهه و تا یکماه از پسرش و من سراغی نگرفت.

من هم تو بیمارستان بخش اورتوپدی مشغول به کار بودم.

روزهای سختی بودند اون روز ها.یک سال و شش ماه تو خونه مادرم ماندیم .هنگامه جنگ زنگ زد بیمارستان و گفت نمی بینمت تا باهات خداحافظی کنم حمله است باید بروم خواهش میکنم حلالم کن و از فرزندمان خوب نگه داری کن با خانواده ام رابطه برقرار نکن مبدا اهانتت کنند و تو را مقصر بدانند زندگی را سخت نگیر خودت را به آب و آتش نزن تا میتونی درس بخوان و به فرزندم بگو خیلی دوستش داشتم ولی نشد برایش پدر مهربانی باشم.

بعد ازین تلفن بود که تصمیم گرفتم همسرم را از نومیدی برهانم دسته ای گل خریدم با فرزندم به دیدار مادرش شتافتم و از او ملتمسانه خواستم برای بازگشت شوهرم دعا کند کارم را ادامه دادم و فرزندم را به مادربزرگش سپردم و برای ادامه تحصیل تقلا کردم.همسرم ازین سفر پر خطر به سلامت بازگشت و تا به امروز در کنار خانواده همسرم بدون هیچ گونه کدورت زندگی می کنم.

اگر خداوند به این پسر همسری به خوبی خودم عطا کند مزد همه گذشت ها،صبوری کردن ها،زحمت ها و تلاش هایم را گرفته ام.

من نیز دعایش خواهم کرد عروس به خوبی خودش نصسیبش شود به شرطی که شرح بیست و دوسال فرزند پروریش را در کنار چنین خانواده برایمان نقل کند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد