نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

موی سپیدو توی آینه دیدم
آهی بلند از ته دل کشیدم
..
امروز صبح که از خواب بیدار شدم داشتم به انبوه خواب هایی که دیدم فکر می کردم که ناگاه تو آینه خودم را دیدم.با غبغب آویزون لبهای بهم فشرده شده و لب و لیور آویزون و متوجه شدم پیری اومده و من متوجه اومدنش نشده ام.بناگاه یاد همین شعر افتادم که ...و پشت وندش
عشق باید پا در میونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه
و بعد یاد اون شعر بابا را بوس کن که تو دنیای منی
و بچه هام که دوست شون دارم و دنیای منند
ودل من تازه جوونی میکنه با جوونا هم زبونی میکنه
و .....
دیشب هم وقتی داشتم با حسین راجع به ازدواجش و انتخابش حرف می زدم ناگاه چشمم افتاد به گردن حسین که داره چیر میشه
من و او پیر زن و پیر مرد میشیم و حامد داماد
از روز بیست و هفتم روزنگار نشون میده همراه با گذراندن بخش هر روز هم به گونه ای خاص گذشته
یکشنبه بیست وهشتم جشن فارع التحصیلی حامد دانشجوی ممتاز دانشگاه بود که من و مادر بزرگ و پدرش شرکت داشتیم یکشنبه بیست و نهم تولد منو جشن گرفتن و گل و شیزینی آوردند بیمارستان تو بخش جشن داشتیم
سه شنبه تو بخش با بیماران روز را پر بار برگذار کردیم و امتحان دادیم راجع به برگذاری کلاس اعتیاد به حشیش
و سوم اسفند جشن تولد حامد را تو حونه
روزهای پر هیجان به دلیل اولین هفته خواستگاری برای حامد
و روزهای پر حادثه به دلیل پرونده جنجالی یکی از بیماران بخش
و آخرین روز هم مواجهه دو مورد مشاوره توپ
و دریافت خبر دستگیری راحله و نگرانی و اشک
و ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد