یه روزی به دنیا اومدی با گریه.که اگر صدای گریه ات بلند نمی شد به جرم سیانوزه شدن غیر طبیعی تلقی می شدی.فریادی از ته دل کشیدی تا نفس کشیدن تو این عالم خاکی را شروع کرده باشی.نمی دونستی چندم بچه ایی و چشم انتظار اومدنت هستند یا لا محاله می پذیرنن ات.حتی نمی دانستی آمدنت بهر چیست.چاره ای نداشتی هنرنمایی خدا بود و همت والدینت که از آنان حرکتی بود و از خدا برکتی.نه قادر بودی از خودت رفع رنج کنی نه شادی را به کام جانت بریزی مادرت دستان کوچکت را در دستانش گرفت و باعشق نگاهت کرد.او هم نمی دانست سرنوشتت چیست.از دستش کاری بر می آمد :که در آغوشت بگیرد و با سینه خود آشنایت کند.اولین کسی بود که به کامت شیرینی را سرازیر کرد و تو شاد و سرشار از عشق عالم بیرون را مزه مزه کردی.نمی شناختیش و قادر به سپاس گذاری از او هم نبودی و حتی تا چهار ماهگی هم امیدی نبود بشناسیش.که اگر تا قبل از چهار ماهگی به دست مادرخوانده ای می سپردت بهانه اش را نمی گرفتی.او حالاتی از غم و اندوه را تجربه می کرد.ولی همراهانی بودند که تنهایش نگذارند و به آینده روشن نویدش دهند.هیچکس نمی دانست تو در آینده چه کسی خواهی شد و با چه ماموریتی.خودت نیز هم.دنیایی را که می دیدی درک نمی کردی گویا در جهانی دیگر سیر می کردی آرام آرام همزمان با دوبرابر شدن وزنت در سه ماهگی تجارب روانی هم پیدا کردی.تو الان دیگر بوی تن مادرت را از غریبه ها باز می شناختی.
تا به امروز که نوزده ساله ای چه لحظاتی بر تو گذشته که هر کدام حامل تجارب تلخ و شیرین است.
اینا را با فاطمه که مادرش را دشمن خود می دانست در میان گذاشتم.
فاطمه میگه : خانوم من فقط نوزده سال دارم ولی تو خونه امنیت جانی ندارم.مادرم برادرم را آنتریک میکند و به جان من می اندازد.برادرم بیست و پنج سال دارم و سخت مشغول پول به جیب زدن است تا بتواند خانه ای فراهم کند و ازدواج کند.من نقاشی می کشم.رشته هنرستانم نقاشی بوده.دلم میخواهد استقلال مالی داشته باشم.پدرم همیشه کویت بوده تا برای زندگی بهتر ما پول بسازد و بفرستد.من اصلا ناراحت نیستم که پدری بالای سر خود نداشتم.چرا که هر بار هم می آید بلای جانم می شود.خواهرم فرزند اول شان است لیسانس ادبیات گرفته و ازدواج کرده و دو فرزند دارد.برادرم با دختری لیسانسه ازدواج کرده است و رفته پی زندگی خودش.دومین خواهرم لیسانس بیولو ژی گرفته و با پسری ازدواج کرده که دوستش دارد.اون یکی خواهرم هم با پسری دیگر ازدواج کرده که دو سال از خودش بزرگتر است و در آمد خوبی دارد و هر دو دیپلمه اند.
من و برادرم دوتا فرزند آخر خانواده ایم که با مادری خسته از روزگار زندگی می کنیم.او برای ما هم پدر بوده)(((در غیاب پدر))))(و هم مادر.قاعدتا هیچ کدام از دونقش را خوب ایفا نکرده است.
چرا باید از برادرم دوتا سیلی آبدار دریافت کنم چون پسرهای زیاد ی مرا برای ازدواج می پسندند؟
ازش می پرسم تو چشات لنز رنگی گذاشتی؟میگه : نه.میگم تو با این قد و قامت و اسلوب زیبا و چهره با نشاط سو ژ ه خوبی هستی برای یک ازدواج موفق .به خصوص که علاوه بر زیبایی ظاهری، با تلاش خود توانسته ای در رشته نقاشی عملکردی مطلوب داشته باشی.
اگر مراقب خودت باشی با مادرت سازگاری نشان دهی و خامی نکنی آینده ای روشن در انتظار توست.
میگوید :خانم شما با مادرم صحبت میکنی تا اجازه دهد من و ...ازدواج کنیم؟درسته او موهاش را مدلی درست میکنه که مادرم موافق نیست ولی من از چنین پسران برای ازدواجم خوشم می آید.از اینکه شلوار لی می پوشد لباس هایش فانتزی است موهای اضافه ابرویش را دور می ریزد و چهره اش را با پنکیک روشن می سازد حظ می کنم.مهم نیست که درآمدش ناچیز است و پدرش چاره ای جز اداره زندگی مان را ندارد.مادرش دوستم دارد.به من احترام میگذارد.برادرش را هم که در زندگی مان دخالت میکند من جوابگو هستم.فقط لطف کنید و مادرم را راضی کنید به ازدواج من و او رضایت دهد.آخر ماه محرم نزدیک است و ممکن است نشود در آن موقع عقد خواند.
نرود میخ آهنین در سنگ
نه تنها خواهران و مادرش،که من هم نتوانستم از تصمیمش منصرفش کنم.
او مادرش را زنی قدیمی و بی فرهنگ می داند و خودش و آن پسر را دوتا سوته دل.
مادر و پدر پسر حاضرند عروس خود را بدون اذن و اجازه والدینش به خانه ببرند.
مادرش میگوید : روزی هزار بار از خدا مرگ این دختر را میخواهم او باعث سرشکستگی ماست.
به مادر میگویم به کدامین گناه؟
چون دختریست که حق خود را می شناسد؟آیا تو الگوی خوبی برایش نبوده ای؟او در دامان تو جز خوبی میتوانسته بیاموزد؟مطمئنی بی حوصلگیت ناشی از شدت افسردگیت نیست؟تو نتوانستی از همسرت بخواهی نزدت بماند و سفر های طویل المدت نرود فکر نمی کنی شدت خشمت نسبت به این دختر آن نیست که او دیوارش کوتاه تر است از دیوار دیگران خانه شما؟
به مادرش میگویم نمی خواهی ظالم نباشی؟اینگونه قضاوت کردن تو ظالمانه نیست؟زنی که بخواهد برای فرزندانش پدری کند ممکن است نقش مادرانه خود را فدا کند.نشانه مادر مهربان چنین نفرین کردن است؟
مادرش را بمباران کرده ام تا به خود بیاید و درست به قضاوت بنشیند دخترش ابدا و اصلا دختر شرور و لجبازی نیست او مادر می خواهد نوازش مادرش را حضور پدرش را.او آرامش و امنیت میخواهد مثل بسیاری هم سن و سال هاش.حق اوست.
مادرش تجدید نظر می کند.حرفام اثر بخشیده.به فکر فرو می رود.
میگویم عزیزم خودت نیز نیازمند دست نوازشگری هستی.خودت نیز حقت پایمال شده.سن سیزده سال برای ازدواج تو زود نبوده؟قبول مسئولیت از سیزده سالگی باعث می شود نسبت به فرزند نوزده ساله ات بی رحم باشی.خودت هم کودکی نکرده ای.به خود بیا.از من و تو گذشت.نوبت فرزندان ماست که زندگی کنند.زندگی ایی خوب.کاری کن کاه آرزو کند به سمن و سال تو برسد.کاری کن که آینده زندگی خود را در تو ببیند و امید ببندد همسن و سال تو شود
وقت مشاوره تمام شده.آدرس یه روان شناس خوب و متبحر را بهش میدم تا بتواند خدمات مشاوره ای خوبی از او دریافت کند.با مهربانی نگاهم می کند و می رود و من میمانم با افکاری که حول محور او و دخترش دور می زند