نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

پسر قند و عسل و روز نوشت هفته اول آذر

پسر بیست و سه ساله ام از خواب بیدار میشه مثل بچگی هاش (مثل گل).به من صبح به خیر میگه و شروع به وضو گرفتن میکنه.در دل آرزو میکنم موفق باشد مثل همیشه و به یاد می آورم کودکی هاشو که با محبت بیدارش می کردم مبادا تا انتهای روز شاهد آزار شود.تو دلم غوغاییست.به همه پسرای همسن و سالش فکر می کنم به مادراشون به نگرانی های یک مادر و به برنامگی بعضی پسرا.کی وظیفه داره مراقب جوونا باشه؟مبادا نومید بشن؟کی باید از خودش بگذره تا اونایی که با امکانات نابرابر قربانی می شوند نجات یابند؟
امروز هم قراره برم بخش روان و با هشت تا دختر جوون ترم شش دومین هفته کارآموزی شون راطی کنیم.
امروز گروه درمانی بین بیماران به اجرا در میاد و عصر امروز امتحان میان ترم دانشجوها با سوآلاتی که دیشب طرح کردم خواهد گذشت.
به دانشجو ها نگاه می کنم و احساس می کنم بچه های منند ولی متولد از مادری دیگر.برایم عزیزند
نظرات 3 + ارسال نظر
فرزند کویر شنبه 3 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:48 ق.ظ http://nasimekavir.blogfa.com/

سلام

خوشحال میشم که منت نهاده و با قدوم مبارک و سبزتون روشنائی بخش کلبه محقر و تاریکم باشید

موفق باشید

مریم گلیییی شنبه 3 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:35 ق.ظ

سلام مامان گلم...
خوبی؟ دلم براتون تنگیده. خوشحالم که سرحال هستید. راستی نگران داداشای من نباشین. اونا بچه‌های خوبی هستن و خطا نمی‌کنن. دوستت دارم مامان خوبم...
بووووووووووووووووووووووووس...

نرجس شنبه 3 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:10 ب.ظ http://narjess.persianblog.ir

حس قشنگیه این حس مادری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد