روز وفات حضرت امام جعفر صادق(ع)رفتم باغ رضوان(گورستان اصفهان).بر سر مزار پدرم.اشک نریختم.چون وقتی پدرم روز های آخر عمرش را میگذراند میگفت از مرگ من غمگین نشو.همه ما رفتنی هستیم.و در جواب من که میگفتم چرا یه روز خوبی ؟یه روز بد؟میگفت یه کارگر ساختمانی هم یه لحظه بالای داربست خوبه و وقتی سقوط کرد پایین بد.سوآلات اینجوری نپرس.فقط بنشین و نگاه کن چه پیش میاد.رفتم سر خاک مقدسش نشستم و باهاش حرف زدم.سلام و درود به روحش فرستادم و روزهای آخر عمرش را که از اول آبان تا دوازدهم آبان هفتاد و نه بود مرور کردم.فاتحه خواندم و از روحش یاری خواستم.عاشقانه باهاش حرف زدم.گفتم بابای خوبم سلام.یادته فقط پنج سال داشتم همیشه کنارت بودم و تو هرگز از اینهمه چسبندگی من خسته نمی شدی؟یادته با وجودیکه آدم بزرگ بودی عشق یه دختر کوچولوی پنج ساله برات جالب بود؟چی شد بعد ها من و تو اینهمه غریبه شدیم؟چرا وقتی داشتم عروس می شدم با تو قهر بودم؟یادته سر سفره عقدم چقدر خوشگل شده بودی با چه شادی لبخند می زدی؟یادته بعد ها وقتی تو زندگی با همسرم بگو مگو میکردم دلت میگرفت؟یادته می گفتی دخترم ،وقتی شوهرت میاد برو پیشبازش و بهش بگو خسته نباشی؟و من با زبان نیش دارم میگفتم:نه اینکه شما مردها قدر شناسید؟و تو اندوهگین می شدی که این دختر چرا اینقدر منفی و ترش روست.حالا اومدم به تو بگم دوستت داشتم همیشه.خیلی زیاد ولی نمی دونم چرا باهات تندی میکردم.اومدم بگم بعد از رفتنت احساس کردم آسمان طاق بلندی نیست و به ظرم پنبه ریش ریش شده می رسد.آمدم بگویم سفارشات تو را حالا بکار می برم.تو منو قشنگ تربیت میکردی ولی من نمیگذاشتم تو احساس کنی موفقی.روزگار مان بد روزگاری بود که من به تو نگفتم چقدر دوستت دارم.بابای خوبم مرا ببخش .اکنون هفت سال هست بدون تو دوام آورده ام دعا کن فرزندانم بهتر از من عمل کنند .ازش میخواستم به پروردگاری که دستش را از حمایت من کوتاه کرده گلایه کند.وقتی به خانه برگشتم خیلی خسته بودم و چون قادر به انجام کار نبودم زنگ زدم مریم خانوم اومد و کارهای خونه را انجام داد و دستمزدش دادم رفت شب به اتفاق برادرم به خونه مامان رفتیم تا احساس تنهایی نکند.وقتی شب خوابیدم پدرم را در خواب دیدم با لباس سرمه ای و بسیار آراسته که آرام در کنارم قدم میزند و من به داشتن چنین پدری بر خود می بالم.الان روحیه بسیار خوبی دارم
چه خوب که خوابشونو دیدی...
خدا رحمتشون کنه