نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

غم عمیق و واقعی یک زن

تو بخش بیماران روانی زن یه بیمار بستری داشتیم که زنی بلند قد بود با دو فرزند دختر و پسر.وقتی از دختر فلج خود صحبت میکرد اشک می ریخت..بزرگ منشی پیدا کرده بود.از بس غصه خورده بود.همسرش نابینا بود و او حق داشت بسیار ناراحت باشد.برای خودش ارزش و احترام بسیار قائل بود.در مدت بستری بودن در بیمارستان کم کم رفتارهاش تغییر کرد.آرزو داشت آدما مودب و مهربان باهاش برخورد کنند و به او تهمت نزنند که چون شوهرش نابیناست چرا آرایش چهره می کند.از برادر همسرش دلگیر بود.ما قادر نبودیم دلداریش بدهیم.چون همه مشکلاتش واقعی بود .به دانشجویان گفتم او نمی دانسته از محبت خانواده همسرش بی نصیب بماند در حالیکه به آنان محبت کرده است خیلی سخت است با این فرد نابینا ازدواج نمی کرد.
نظرات 5 + ارسال نظر
ملیکا دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:37 ب.ظ http://melika2007ml.blogfa.com

دوست خوبم سلام ، ملیکا هستم از سال 1380 تا کنون در پرشین بلاگ می نوشتم اما به علت اینکه شخصیت حقیقی و مجازی ام یکی شده بود یعنی اکثراً مرا می شناختند و دیگر نمی توانستم راحت بنویسم به این وب اسباب کشی کردم و حال قصد دارم سرگذشت و زندگی نامه ام را بنویسم تا شاید کمی سبک شوم البته الان دومین قسمت آنرا نیز نوشته ام / خوشحال می شوم به قصر من قدم رنجه نموده و تشریف بیاورید و پستهای مرا نیز مطالعه فرموده و نظر خود را که برایم بسیار مقدس است را بیان فرمائید و از این طریق بتوانیم دوستان خوبی برایم هم شویم . آخه من حتی اگه بدونم یه نفر زندگینامم را تا آخر می خونه و فقط وبلاگم یه خواننده واقعی داره فقط برای همون یه نفر می نویسم .
از کویر آمده ام چشمم از خاطره ریگ پر است ابر من ودلم را بتکان ای دوست
Oooo..............
.(__)...oooO....
../ (....(__)......
.../_)...) ........
........(_......... قدم به قصر منم بزار
http://melika2007ml.blogfa.com

عمو سیبیلوو سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:25 ب.ظ

سلام . حالتون چطوره ؟ توی اون یکی وبلاگتون هم نظر گذاشتم شاید که حال و احوالی بپرسید ؟ خوشحال میشم اگه سر بزنید ؟ من کرمانم . کار می کنم عجب زندگی عجیبیه ؟

ماریا چهارشنبه 16 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:31 ق.ظ http://negahekhodemani.blogfa.com/

من بطور کامل متوجه مشکل این مریض نشدم...ولی خیلی متاسفم برای اینهمه غصه ای که تو دلش وجود داره و داره از پا درش میاره...
بهشت عزیز...تو این دو سه رو زخیلی خیلی به یاد تو و حرفات بودم...هر جا چرخ می زدم یاد تئوری و حرفای نو و تازه تو می افتادم...شاید خودت ندونی ولی خیلی روم اثر گذاشت...خیلی آروم ترم...
ممنون...
ازاینکه اینطور تا عمق وجودم اون حرفها رفته بود اشکم در اومد... همین

پیر چهارشنبه 16 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:46 ب.ظ

نویسنده: بهشت -سه شنبه 13 شهریور1386 ساعت: 4:35
اگر اینجا به روز نمیشه چرا حذف نمیشه؟بنویسید هر چند ما نافهم باشیم و متوجه نشیم......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیلی (انقلابی!!) امر به تعطیل شده است- چرا ؟؟؟!!!
راست میگویند (آقایون؟!) به لطف نادانی ها و ناتوانی های مرتب و مکررشان - (خشونت) را در تار و پود (دوستان)- بخصوص از نوع ( دیرین) شان - تزریق کرده اند!..

بیکار الدوله از دوستان (سابق) ابی! پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:27 ق.ظ

این ( غم عمیق و واقعی یک زن) نمیتواند در ارتباط با اوضاع اجتماعی امروزمان باشد؟؟؟ ..... لابد جواب مثبت اندر مثبت است .....(البته اگر با حساب شما (صرف) بکند!! ..... خوب پس کمی هم درباره جامعه ای که شما را بعنوان (نصف) مرد می شناسد بنویسید....

زن مورد نظر با مردی ازدواج کرده که نابینا بوده.لذا از نگاه تحسین آمیز او محرومه.آنوقت خانواده همسرش که قول همکاری داده بودند باعث آزارش می شوند.در جامعه ما آزار ها بر زنان کم از آزار ها بر مردان نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد