خودم هم متعجبم چگونه توانستم در این مدت از اینجا دور بمانم.
مامان به سلامتی به ایران رسید و با او یک هفته تمام ماندم تا دوباره به اینجا عادت کند.مرا در آغوش گرفت و گریست که چرا نبوده در روزهای سخت مراقبتم کنه.ولی من اطمینانش بخشیدم که تجربه شیرینی بود روز های بیماری و گذران دوران نقاهت.برای هفتمین هفته بیمارستان را آغاز کردم و با تعداد شش نفر دانشجوی جدید بر بالین بیماران روان درس آموزی داشتیم.
آرامم.راحتم.خوبم.کمی خستگی بدنی پیدا کرده ام.ولی روحیه ام عالیه.پسر همکارمان در بیمارستان دادماد شد و به جشن عروسی او دعوت بودیم .با همکلاس فوق لیسانس خود ازدواج کرده.خیلی ازدواج قشنگی بود.با دانشجویان از هر دری سخن میگیم .از کلیه عوامل موثر بر بیمار روانی شدن زنان.و ورزش میکنیم با بیماران.و چای و بیسکوییت میخوریم هر روز صبح ساعت ده.بیماران در جلسات گروه درمانی بخش فعالانه شرکت می کنند و مرا مورد لطف قرار میدهند.چون برنامه روزانه شان را من رقم می زنم و آنها راضی اند.فقط دوری شما برایم سخت است.دعا کنید به سلامت برگردم نزدتان
اینجا را بخوانید.
ما نیز درگیر چنین مسائلی هستیم در بخش با بیماران روانی زن
http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-1026832&Lang=P
ان شالله موفق باشین .کارتون تحسین برانگیزه
چشمتان روشن .
امیدوارم همیشه سالم و شادکام باشید
بهشت عزیز سلام
تو چه نگاه جالبی داشتی به این رفتار...
اشکم در اوند...بارها و بارها مطلبت رو خوندم ...واقعا های های گریه کردم ...شاید حق با توست...ممکنه این تئوری درست باشه ولی چرا به من نمی گه...چرا ؟چرا نمی گه همه این کارا رو به خاطر من م یکنه...به خطر من داره منو عذاب می ده...تو اون غربت!!!
یعنی باید چی کار کنم که شرمنده نباشم؟؟
ای خدا ...بازم که اشکمو در آوردی...مامانم گاهی بهم میگه گر صبر کنی زغوره حلوا سازی ...می دونی من بهش چی میگم...می گم حلوا رو الان می خوام آخر عمری می خوام چی کار...یا نه اصلا اون دنیا بهم بدن...چطوره!!!
واون همچنان می گه:صبر کن...
چرامنو بهمه معرفی کردی!!!