چه جمعه خوبی!ولی همیشه باید من از یه چیز گله داشته باشم یا یه جا کارم بلنگه خب صد در صد ها
یه آرزوست اونم آرزویی محال.
رفتن بر سر مزار پدر شوهر به اتفاق بیوه هفتاد و چهارساله ایشان(مادر شوهر) سرشار از معنویت بود.در بازگشت این مادر و پسر چقدر با هم نرد عشق باختند و ما نظاره گر بودیم بماند
ناهار دلپذیر را من با عجله سر هم بندی کرده بودم چون دیر رسیدیم خانه.
و عصر باران زیبایی و آماده شدن برای رفتن به مهمانی بزرگترین برادر خانواده به اتفاق همه فامیل درجه یک آنان.
بزرگترین عروس مادر شوهر که تبریزی تشریف دارند با کمک دختر و پسر دم بخت و همسرش سفره قشنگ و با سلیقه ای انداخته بود که در یک محیط سرشار از شادی شام صرف شد .فقط حیف که تعدادی از اعضا خانواده غایب بودند به دلایل متعدد
سلام مامان خوبم...
وای وای وای... زیر زیرکی نگاههای هم عروسا و خواهرا شوهر و زخم زبونا و حرفای برادر شوهرا چه شود؟؟ْ!!!!
دلم براتو تنگیده. الان باهاتون تماس میگیرم...
صبح و شب رفتن به مهمونی بد نیس فقط جای دو سه تا استکان عرق سگی خالی بوده =۶۶