نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اینم یه جشن فارغ التحصیلی

نوشتنم نمیاد.وبلاگ هایی را میخونم اخباری را مرور می کنم که منو از نوشتن نومید می کنه.کاملا مشهوده من همیشه رو فرم نیستم.
دیروز جشن فارغ التحصیلی دانشجویان پرستاری شبانه دانشکده مون بود پس از نه ترم .با خانواده هاشون اومده بودند فقط دو تا پسر همکلاس شون بود اشک ریختند خداحافظی کردند و سعی کردند از سال های بعد بگویند که دیگه به این چند سال خاطر شون نگاه می کنند.احساس کردم به جای آنکه پرستار تربیت کنیم بازیگر تربیت کردیم اشک و آه و متن ادبی فراق و ..گویی در مدت کار آموزی هاشون ندیده بودند بیماران فوت می کنند و خانواده را به عزا می نشانند.
خاطره تعریف کردند به همدیگر هدیه دادند مسابقه گذاشتند رو هم دیگه اسم گذاشتند و اشک و خنده و کلیپ از دوران کار آموزی و اردوها شون

ما که سال شصت و سه جشن فارغ التحصیلی نداشتیم اگر هم داشتیم من خبر نشدم چون سرم به فرزند چند ماهه ام گرم بود.پسرم تازه چند ماه داشت که مث اینا درسم تموم شد پس از هفت سال.انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه ها باعث شد نتونم زودتر وارد بازار کار شوم و در سن بیست و هفت سالگی کارم را شروع کردم در بخش کودکان
و دیروز جشن فارغ التحصیلی پسر من نیز میتوانست باشد.این روزا از جلسات مشاوره خسته تر از همیشه شده ام.کاش این بچه ها حاضر می شدند بریم سفر
نظرات 1 + ارسال نظر
مژده پنج‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:03 ب.ظ

رضوان جونم خوبی؟ اگه سفر رفتی حتما پیش منم بیا چقدر دلم میخواد از نزدیک ببینمت .میبوسمت و همیشه دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد