نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

ذوق زدگی

روز را آغاز کردم با شنیدن صدای دزدگیر ماشین همسایه.اینکه همین موضوع چگونه حوادث روز جمعه ما را رقم زد بماند تا مفصل توضیح دهم.فعلا نمیشه ولی...


اینم نوشته پسر کوچولوی من
که داره تمرین نوشتن خود  را آغاز میکنه



:"یاهو
سال اول دبیرستان با تمامی خوبی ها و بدی ها،خنده ها و گریه ها،شادی ها و غم ها و خلاصه هرچی که بود به آخرین روزهاش رسید.
کلاس اول سه یکی از پنج کلاس اول مدرسه که من،دوستانم و دبیران در آن سال خوبی(البته به نظر من) را گذراندیم سال دیگه تازه وارد های دیگری رو تو خودش خواهد دید.
با توجه به این سخن که :"ذهن آدمی به او خیانت می کند." بهتر دونستم که خاطراتم را به رشته ی تحریر در آورم تا هیچگاه آنها را فراموش نکنم


اردوی مشهد :
بعد از ظهر هفدمین روز از ماه سرد دی در حالی که صبح، آخرین ا متحان را از سر گذرانده بودیم،در راه آهن اصفهان حضور به هم رساندیم تا به همراه گروه دانش آموزی زوار امام رضا(ع) راهی مشهد مقدس شویم.
مسئولان و دبیران همسفر ،از ما خواسته بودند که حداکثر نیم ساعت قبل از حرکت در ایستگاه حاضر باشیم.
همگی بچه ها سر موعد مقرر آنجا حاضر وآماده ی حرکت بودند و این در حالی بود که هیچ یک از مسئولان و دبیران سر قرار حضور نداشت.
بگذریم، در قطار بعد از کلی جابه جایی از این کوپه به آن کوپه بالاخره مستقر شدیم.قطار ما از نوع قطار های غزال بود به همین خاطر داخل کوپه دو مانیتور برای پخش کردن فیلم نصب بود. بدی این مانیتور ها و پخش فیلم البته به نظر من این بود که ما ها رو مشغول می کرد و اجازه نمی داد به مناظر اطراف خود توجه کنیم. همه ی بچه ها خوشحال بودند این خوشحالی دو دلیل عمده داشت یکی سفر به مشهد و دیگری خلاص شدن از دست امتحانات رها شدن از دست پدر و مادر و غر غر های آنها،آزاد شدن از بند مدرسه و ... را می توان از دیگر دلایل این خوشحالی دانست.کوپه ی ما از خوشحالی بی نصیب نماند. ما از فرط خوشحالی تا نزدیکی های اذان صبح بیدار بودیم وقتی هم که خوابیدیم تنها یک ساعت تا اذان باقی مانده بود تا آمد چشمهایمان گرم شود ما را برای نماز بیدار کردند، از قطار پیاده شدم ایستگاه سمنان بود وضو گرفتم و در نمازخانه ی ایستگاه به نماز ایستادم از ترس اینکه نکند قطار حرکت کند نماز را هول هولکی خواندم و خود را سریعاً به قطار رساندم
ترسم بی مورد بود چون قطار نیم ساعتی توقف داشت و بعد حرکت کرد.چه خوب که مطلب جالبی در باره نوجوانان در اینجا یافتم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد