تو وقتی بیمار بشی حواست نیست که این خودش یه تجربه زندگیته.
وقتی بیمار بشی مثل اون ماهی (قرمز تنگ که قدر آب را نمی دونست تا از آب بیرون افتاد )تازه می فهمی سلامتی چی بود و از دستت رفت.
اما از آنجا که انسان موجود فراموشکاریه این تنبه،این تذکر را هم از یاد می بره.
من این بار از همیشه بیشتر مرگ را دریک قدمی حس کردم .چانه زدم که نه.حیف از من . ولی وقتی به وجدان آگاهم رجوع میکردم شرمنده می شدم که چرا حیف از من؟همه آدما حیفند و دارند یکی یکی از این جهان رخت بر می بندند.چه خودخواه !حیا کن خانوم.
خلاصه که دیدم انسان با مرگ فاصله ایی نداره خودش خبر نداره.به قول مادر بزرگه آدم آهه و دم.از حضرت علی (ع)سخنی به یادگار در دفتر یاد داشتم بود که :
؛بکوش برای دنیا گویی همیشه خواهی ماند و بکوش برای آخرت گویی همین فردا خواهی مرد؛
یا در جایی دیگر
تو فرض کن این آخرین نمازی است که میخوانی با خدا حساب هاتو پاک کن دلت را با او ...و ....
خلاصه که وقتی نیک می نگریستم که چرا چانه زنی می کنم ؟و از مرگ بیزاری میجویم ؟متوجه می شدم نمیخوام آثاری را که بعد از خود باقی میگذارم و کنترل کرده ام کسی ازش سر در بیاره دیگران مصادره کنند و راجع به شخصیت واقعی ام اظهار نظر کنند.گرچه من دیگه مرده ام و اظهار نظرات دیگران برایم توفیر نمی کند ولی نگران بازماندگانم هستم.
بارها خواسته بودم حساب کشی کنم ببینم از من چه باقی خواهد ماند و نشده بود.از بس شلوغ زندگی کرده ام آنچه باقی می ماند قابل کنترل نیست .خلاصه که اگر در جوانی در اوج آرزو هام مرده بودم اینهمه سخت جون نمی کندم.
با همسرم نمی تونستم این حرفا را بزنم صحبت را قطع میکرد و موقعیت را ترک می کرد.با خودم آرام آرام و شمرده شمرده آفکارم را مرور می کردم.به همه کارهایی که می شد بکنم و نکردم فکر کردم.به همه تصفیه حساب هام، به همه بدهی هام، به همه وظایفی که به عهده داشتم و به دلیل اینکه برای خود عمر حضرت نوح تصور کرده بودم امروز و فردا کرده بودم و...و...
خلاصه روز های سخت، روزهای پرفشار من ،گذشت.
گاهی اوقات زندگی بر آدما چنان فشاری وارد می کند که تصمیم میگیرند خاتمه اش بدهند .این دیگه بدتر از افکاریه که من مرور کردم.من در قبال بازماندگان احساس وظیفه می کردم.
بارها از جناب همسر خواسته ام تو را به هرکی می پرستی این زندگی منو مث کف دست مرده خالی کن.من نمیخوام پیچیدگی داشته باشه.راز و رمز داشته باشه .پنهانی و پیدایی داشته باشه.من دلم میخواد با آدما رو راست و یکرنگ باشم.ولی ایشان معتقده انسان بودن خودش رازه.زن بودن بیشتر رازه
و زندگی جذابیتش به پوشیده بودن هاش ـه. اگر همه چیز مثل شیشه شفاف و روشن باشد زندگی زیبایی هاش ـو از دست میده انسان غریزه کنجکاوی داره و همین هست که طول عمرش را زیاد می کنه اگر همه به راحتی حدس بزنند ببینند دیگه تلاش نمی کنند بهت نزدیک بشن و تنها می مونی
ه می شد خار ها را یاس کردن صفا را بینشان احساس کردن
تو پرسیدی بگویم زندگی چیست ؟ دو واحد عاشقی را پاس کردن