شب سمور گذشت و لب تنور گذشت
آنچه از آن وحشت داشتم(بیهوشی)گذشت و در عین ناباوری دیدم که بهوشم.خدا حافظی ها کردم مرثیه سرایی ها کردم وصیت کردم ترحم بر انگیختم و رفتم.رفته بودم تا دکتر مشخص کنه مرا چه شده.
نمیدونم چرا دست و پا میزنم مبادا بمیرم.مرگ که اگر بیاد به دست و پا زدن من تغییر عقیده نمیده.عجز و لابه و اشک و آه و التماس و قول جبران و هیچ چیز دیگه مانع مردن نیست.گریه کنی میمیری خنده هم کنی میمیری.چرا اینقدر باخت(خودم را باخته بودم)آخه یکی بگه تو مگه با زندگیت چیکار می کنی که حاضر به مردن نیستی؟این امکان حیات برای چه کسی فایده داشته؟همسرم میگفت نترس من از این شانس ها ندارم همسرم بمیره و همه دلسوزی کنند بیان دو دستی دختر گمب گل شون را بدن بگن قابل شما را نداره این به جای اون.تو هم که بادمجان بمی و آفت نداری پس پیشاپیش سوگواری نکن و روحیه بچه ها را خراب نکن.تو زندگی مشترک هم که مایه زیادی نمیذاری که با رفتنت من به زمین بخورم.تو یه مستمع آزادی این گوشه کنارا واسه خودت می پلکی و روز را شب می کنی به امید اینکه بگن زنده است.پسرا یکی شون میگفت من از زندگی هیچ نمیخوام جز اینکه هرگز نمیری مادر.و دومی میگفت من هیچ نگران نیستم مامان اگه بمیری همه با من مهربون میشن و من هر خطا کنم میگن مادر نداره ولش کنید منم رو خر مراد .
همکارانم میگفتن بابا نمیخواد این آزمایش را انجام بدی لازم نیست طبیعی است اینگونه بودن.فکر میکردم خدایا چه تصمیمی بگیرم؟مبادا اگر دیر تصمیم بگیرم دیگه حتی بنیه انجام بیهوشی هم نباشه.نکنه تو بیمارستان بشناسندو احساس شرم کنم؟خانم دکتر مهربونم با آغوش باز اومد جلوی در اتاق عمل و منو راهنمایی کرد رو تخت عمل.پزشک بیهوشی آمد سوآل کرد ناشتایی ؟گفتم بله.گفت اضطراب که نداری گفتم نه.گفت نمی ترسی خندیدم گفتم نه دیگه حالا که اینجام تصمیم را گرفتم و ترسی هم ندارم هرچه بادا باد.من هم مثل هزاران نفر دیگه که بیهوش میشن(لازم به تذکر است حتی از اینکه آمپول بزنم می ترسم گرچه پرستارم).به من گفتند تو کاملا پوشیده هستی و ما آماده ایم.هیچ نفهمیدم تا وقتی که حین خواب صداهایی می شنیدم که اسمم را به همدیگر میگفتند و دنبال یه فنجان چای بودند دیدم اصلا نا ندارم چشمامو وا کنم و دوباره خوابم برد باز دوباره بیدار شدم دیدم تو دهانم ایر وی و جلو صورتم ماسک اکسیژن است.جالب بود چون این حالت را موقع شوک برای بیماران دیده بودم.یعنی اونا هم حین به هوش اومدن چنین خواب لذتبخشی را تجربه کرده اند چشمامو وا نکردم مبادا بگن پاشو اگر بیداری.دوباره خوابم برد شاید خواب های قشنگ هم می دیدم.تا اینکه صدام زدند اسمت چیه خانوم؟گفتم.....گفتند ببرش بهوش تخت روانی بود هل دادند رسیدیم به آسانسور وارد آسانسور شدیم همه چیز نرم نرمک پیش میرفت چشمام دو تا میدید.باهام مهربون بودند صورتم را نوازش میکردند به بخش رسیدند گفتند کدام تخت.شنیدم گفتند تخت شانزده.تا اونجا بردند بهم دیگه میگفتند خودش دستش را دراز کرده سرم اش را بسته.به تخت بخش انتقالم دادند سخت بود خودم را بلند کنم انگار سنگین بودم.با ملافه رویم را پوشاندند و رفتند.نسرین رفیعی پور مسئول بخش جراحی زنان بیمارستان بهشتی اومد تو اتاقم.گفت خوبی عزیزم؟گفتم بله.گفت حالت تهوع داری؟گفتم نه.گفت میخوای واسه ات یل لیوان چایی ولرم بیارم گلوت تازه بشه؟گفتم اختیار دارید هر چه خود میدانید.رفت خوابم برد بیدار شدم بر بالینم بود (گر طبیبانه بیایی به سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را).گفت بیداری که؟هان؟گفتم بله.گفت پاشو .نیم خیز شو چایی را بخور تا برم ساعت یازده و نیم را نشان میداد.دلم میخواست بدونم چند ساعت بیهوشی و خواب و بی اطلاعی از این عالم طول کشیده.ولی کسی به من نگفت.چایی دلچسبی بود.نسرین خانم همکلاس دوران دانشگاهم بود.او چه مدیر است و من کجا!خدا حفظش کند که خیلی مهربان و نرمخوست.
دیگه تلفن موبایلم بود که زنگ زد.همسر بود گفت هان؟چی شد؟می بینم که بهوش اومدی؟تو که خیلی ننه من غریبم راه انداخته بودی.پس چی شد بهوش اومدی؟گفتم حال خوبی دارم با حرفای نیش دار خرابش نکن.(شاید اثرات آرام بخشی داروهای همراه بیهوشی است)گویا دوست نداشتم عالم هپروت را با این عالم عوض کنم.بیخود نیست اون معتاد ها میرن تو این عالم ها.خوش عالمیست.حالت سرخوشی داشتم.بدن آدم با این دارو(دیازپام)که تو بیهوشی می زنند ریلکس میشه.شل کننده عضلانی هم هست علاوه بر آرام بخشی.خلاصه که دردسرتان ندهم دیشب هم خوابی خوش.و الان با دردهای بدنی در ناحیه گردن بازو ها دارم این تجربه شیرین را مینویسم
سلام . بلا به دور خدا بد نده . چی شده ؟؟؟؟
با سلام
با مطلبی تحت عنوان بیکاری نیروهای تحصیل کرده - بکار گیری افراد بیسواد در وبلاگ دلگویه پرستار به روز هستم
کریم عابدینی http://abedinikarim.blogfa.com/
فرشته مهربانم سلام .خدارا شکر بازهم نوشته های قشنگتو میخونم .دیشب نماز توسل به امام زمان را برای سلامتی تو خواندم وآرزو کردم که قلب مهربانت بتپد.آنقدر زیبا ازاین عالم نوشته بودی أآرزو کردم که ای کاش من هم حداقل چند ساعتی به این دنیا پا میگذاشتم چه خوش است بیخبر از این عالم خاکی بودن
بسلامتی و دل خوش