نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

موضوع دعوا لحاف ملا نصر الدین

دیشب خواب بودم.ساعت یازده بود.همسرم با پسر کوچولویم بحث داشت.بلند بلند داد می زد(هر کس که دیگه ندونه چطور حرفش را میشه به کرسی نشوند داد می زنه).فکر کنم غیر از من همسایه ها هم صدای فریادش را می شنیدند.داشت میگفت :پسر ، تو باید رشته تجربی بخونی تا در آینده دکتر بشی.و پسر ک... که در سن پانزده سالگی اعلام استقلال می کند پا وایستاده بود که نه من  رشته علوم انسانی می خوانم.پدرش میگفت  : اگر من باید حمایت مالی کنم تو را تا درست تموم بشه نمی کنم  اگر به حرفم گوش نکنی.و پسر میگفت این باید در راستای علائق خودم باشد برای رضایت شما نمیخوام انتخاب رشته کنم.میگفت تو تنبلی بچه میخوای علوم انسانی بخونی که کسی نفهمد حال درس خوندن نداری و پسر میگفت این به خود شما مربوط است که چگونه تعبیر کنی یا تنبل و بی حالم یا بی استعداد ولی هر چه هستم اجازه نمی دهم کسی حتی پدرم بگوید چه رشته ای برای من خوبه.من عجله دارم و پزشکی دیر ثمره می دهد و من هم حالم بهم میخورد با جسم آدمیزاد تو اتاق تشریح برخورد داشته باشم.من ترجیح میدم در آینده یه روان شناس بالینی باشم.آقا این پسر پانزده ساله نه تنها جسم اش ورزیده شده و دیگه کسی حریفش نیست فکرش هم باز شده.باباش مستاصل که پسرم به خدا قسم من مادرتان را با همه ...هاش فقط به این دلیل تحمل کردم تا شما ها محیط امن برای درس خوندن داشته باشید منو پشیمان نکن از صبر و حوصله ایی که در برابر مادرتان از خود نشان دادم و پسر که گویا مقاومت کردن را از مادر آموخته همچنان مترصد ایستادگی گفت به من مربوط نیست تو یا مادرم کدامیک آن دیگری را به خاطر بچه ها تحمل کرده همین قدر بگویم که وقتی خود را در حال گرفتن مدرک فوق لیسانس روان شناسی تصور می کنم غذق در شادی می شوم.من دوباره چشمام گرم شد و خوابم برد و متوجه نشدم دعوای این دو نفر تا کجا ادامه یافت و چه نتیجه داد ولی یک آن تو خواب دلم شکست که پس این جناب همسر فقط منو تحمل می کرده شیطونه میگه دم دمای مردن برم یه تقاضای طلاق به دادگاه بدم بعد بمیرم.اینهمه بی مهری تحمل کردن برای یک زن آسون نیست.
نظرات 3 + ارسال نظر
someone چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:27 ق.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

نمی دونم چی بگم ...
به مردها هر چی لطف کنی باز هم کمه .
اما یک خدایی اون بالا نشسته و همه چیز را می بینه .
امیدوارم پسرت به اون چیزی که می خواد برسه .
موفق باشی دوست من

پروانه ی مهاجر چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:45 ق.ظ http://mohammadsadeg.blogfa.com

سلام

روز شما با تاخیر مبارک

بابا حالا اون بنده خدا یه حرفی گفته شما کوتاه بیایید

انشا الله زنده باشید هنوز هنوزا

و نوه هاتون رو

و دفاع از تز دکتری پسرتون رو ببینید

براش زن بگیرید چه خبره به این زودی

مردم قدیما ۱۲۰ سال عمر می کردند

یا حق

نوید پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:08 ق.ظ http://bottles.blogsky.com

سلام. نمی دونم واقعی بود یا داستان. اگه واقعی بود که پیچش داستانی خوبی داشت و اگه داستان بود که تلخی واقعیتو. موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد