بیست و چهار سال پیش پانزدهم فروردین روز دوشنبه بود و با روز تولد حضرت فاطمه (س) دخت ژیامبر مصادف بود.و من تو همین ساعت سر سفره عقد داشتم به شمع های روشن سفره عقد نگاه میکردم و بابام با اصرار از من میخواست آبروریزی نکنم و با بهانه ای عقد را به هم نزنم و بله را بگویم.
ممکن نبود چنین کنم ولی بابام به من اعتماد نداشت.تا رسیدن این لحظه بگو مگو های زیادی با هم کرده بودیم که این چه وضعه ؟اینا چه برنامه هاییه؟چرا برای یه ازدواج اینگونه سد ها سر راه دختر پسراست و بابام فقط یه چیز را می دونست من باید به رسوم جامعه احترام بذارم.میگفتن قیافه ام جالب شده ولیکن خودم فقط حواسم به این بود که این مهمونا کی خواهند رفت و این دادماد را کی خواهم توانست نگاه کنم؟عصر حجر بود؟نه