همیشه سفر کردن را دوست داشته ام چون از تعلقات ام می برم.و معلوم نیست باز هم ببینم تون یا نه.این بار هم که سفر میرم مثل همیشه نگران می روم.اگر بازگشتی بود شما را می بینم وگرنه خدا حافظ شما برای همیشه .
و ممنون از همه حضور تان در مدتی که بودم.
یه زن و شوهر تا چند سال دوام میارند با هم مهربان و منطقی باشند؟
چه چیز میتونه اون دو نفر را نسبت به هم محترم نگه داره؟
چه میشه بعضی ها سال ها با هم زندگی می کنند ولی یه بار گل نمیشن تو روی هم وابشن؟و یه عده از همون موقع ازواج بگو مگو هایشان شروع میشه؟
چقدر دوست داریم یه همسر موافق میل خود بیابیم ولی از فردای ازدواج با نوع رفتار های بلوغ نیافته همدیگر را می آزاریم.
کاش تو دنیا دو تا دوست دوتا همدم دو تا آرام جان بودیم.ولی واقعا چه چیز باعث میشه از هم فراری باشیم؟
فردا عازم مشهد هستم تا در عصر عاشورا نزد بارگاه امام رضا(ع)باشم.سال پنجاه و هشت (شهریور ماه) به اتفاق هفت نفر دوستان دانشگاهی یه سفر ۵ روزه رفتیم مشهد.بیست سال داشتم.یکی از همرهان ما اونجا التماس می کرد دعا کن والدینم موافقت کنند من و پسر عمویم حبیب ازدواج کنیم.همون جا بهش گفتم من از این دعاها که معلوم نیست به نفع تو باشه یا نه ، نمی کنم.
بگذریم که او دامن امام رضا(ع) را رها نمی کرد و اشک می ریخت و لابه میکرد.و من که نمیتوانستم متوجه حال یه عاشق بشوم علنا مخالفت میکردم چنین دعایی کند بر وخامت حالش افسوس میخوردم. .اون روزا بیشتر به این فکر میکردم که بنده مومن خدا اون هست که مراقبت کنه وقتش به بطالت نگذره(قد افلح المومنون الذینهم فی صلوتهم خاشعون والذین هم عن اللغو معرضون).بگذریم که او پس از بازگشت از سفر توانست به آرزویش برسد و علیرغم مخالفت های خانواده با پسر عمویی که پنج سال ازش کم سن و سالتر بود ازدواج کنه.شاید خوشحال بودم که به آرزویش رسیده شاید هم نه.من نمیتونستم بفهمم ازدواج چگونه میتونه حیاتی تلقی بشه.خب شاید چون سه سال از این دوست مان جوان تر بودم.و مثل او دختر اولین خانواده ای با پنج تا دختر نبودم.به علاوه همانند او مدیر و مدبر در امور خانه داری نبودم.ولی حیف و صد حیف که دوست محترم من پس از گذشت چندین سال و داشتن دو فرزند دختر از همسرش جدا شد چرا که نتوانست تحمل کند او روشی دیگر داشته باشد در امور .و یک روز در گوشی به من گفت میدونی من دیگه آزاد شده ام؟حالا با دوتا دخترم روز هایی خوب داریم.این روزا داره بازنشسته میشه و دختر اولش سال دوم کارشناسی ارشد هست.حالا مدتیه دومین دخترش از بیماری روانی نجات یافته.ولیکن واقعا آدم به خاطر یه ازدواج لذت حضور در محضر امام رضا را اینجوری از بین می بره؟
درسته تو این سفر کنار مرقد حضرت دست به دعا بر خواهم داشت ولی مطمئنم .........
دقیقا یادم نیست کی ولی قبل از مرداد ۸۳ بود که تو سایت ایران بحث یه سوآل طرح شده بود(اعضای تیم ایران بحث ابی. آریا لیدا رها دومان امیر بودند.).این جمع پراکند و دیگه کمتر از هم سراغ می گیرند.
بفرمایید :
چگونه میتوانیم با جنس مخالف خود رابطه منطقی و صحیح داشته باشیم
سایت ایران بحث فضایی بود که شما میتوانستید اظهار نظر کنی و ارسال کردن پیام ها خیلی آسون بود . یادش به خیر
دوستانی که از اونجا پیدا کرده ام را هنوز دوست دارم.
من هم که بضاعتی نداشتم که بخوام در این بحث شرکت کنم.
ولی خب رو که نیست.سنگ پای قزوینه .خودم را از تک و تا ننداختم و اظهار فضل نمودم
خدا روز بد نصیب گرگ بیابون نکنه.افتادم تو هچل .حالا هی باید جواب عمر و زید و....را می دادم.نمی شد هم کنار بکشم .دیگه افتاده بودم تو بحث.آسمون و ریسمون را به کمک می طلبیدم تا دانش نداشته خود را به رخ هم بحثی هام بکشم.
عقاید خاصی هم داشتم که اصلا چه نیاز به برقراری رابطه هست؟چه اصراری به داشتن رابطه دارید؟و......
خلاصه دوستان کمک کردند و یه بحث جمع و جوری شد و سفره اش را جمع کردیم و من پرینت پیام ها را گرفتم و یه کپی هم در وبلاگی گذاشتم از سایت بلاگ اسکای و پاس وردش را گم کردم.
امروز پرینت ها را یافتم و نشستم به خوندن.و به عیوب کار پی بردم.ایراداتی که داشته ام و خودم بی خبر بوده ام.صحبت هایی که می شد کرد و به ذهنم نرسیده بوده چون بحث داغ بوده و من حالت تدافعی داشتم و فکر نکرده پیام پرانی می کرده ام.خدا اون روز را نیاره که انسان احساس خطر کند و حالت تدافع به خود بگیرد بدون فکر چه کارها که نمی کند.
بعد از سه سال از نوشته هام خجالت بکشم روز قیامت که پرونده اعمالم را نشانم میدهند چه حالی دارم.خدا به دادم برسد .فکر کنم خودم هم با خدا موافقت خواهم کرد در آتش سوزان جهنم بندازدم.و حتی اگر خداوند بخواد منو ببخشه مث کاتولیک تر از پاپ ها خودم بهش اعتراض میکنم و میگم چه جای بخششی؟هرچه خدا اصرار میکنه همین که فهمیدی خطا داشتی کافیه من ارحم الراحمینم و اختیار تام هم دارم و میخوام ببخشمت خودم از نهایت شرم میگم نه والله سوختن تو آتیش از این شرمندگی برام راحت تره.گرچه تحمل اون آتیش جهنم که تعریفش را می کنند اینقدر ها هم راحت نیست میخوام بگم واقعا شرمندگی را تحمل کردن خیلی سخته.
یکی نیست به من بگو آخه مگه تو فضولی که هر جا آشه تو فراشی؟(نه ببخشید هر جا بحثه خودتو قاطی میکنی؟).یکی نیست به من بگه اول برو یه خورده فهم و دانش و شعور و تکنیک بحث یاد بگیر بعد بیا.وقتی آدم از درون خودش یه پند دهنده نداشته باشه و یا داشته باشه و نصیحت نیوش نباشه روزگارش همینه.بارها پدرم حین بحث با برادرم بهم گفته بود پاشو جلسه مباحثه را ترک کن تا بعدا از شدت عصبانیت باخت تو بحث گریه نکنی و قهر نشی ولی تو گوش مبارکم نمی رفت.هنوز هم بعد از سالها فاصله گرفتن از دوران سرزندگی و نشاط جوانی سرم درد میکنه برای خودنمایی در جریان بحث ها.انگاری بلغور کردن و نشخوار هم دست از سر من ورنمیداره.
نمیدونم چرا به ذهنم نمی رسید از کسی که این سوآل را طرح کرده بود بخواهم ضرورت داشتن رابطه منطقی و صحیح با جنس مخالف را برام توضیح دهد
همین جوری با یه پیش داوری ظالمانه و تکیه بر ذهنیات خودم او را متهم کردم بودم به تمایل بیش از اندازه داشتن به برقراری رابطه با جنس مخالف
و بعد هم اظهار نظر کرده بودم .
در حالیکه حالا می بینم چاره ای نداریم در بسیاری موارد که با جنس مخالف حشر و نشر و گفتگو داشته باشیم. او چقدر خوب طراحی سوآل کرده بود.
(لازم به تذکر است اگر همین رفتار را متقابلا کسی با من داشته باشه هوار و فریادم به آسمان بلند میشه و به هر جا برسم گله و شکایت میکنم.).
کوته فکری یه آدم چقدر میتونه باشه؟
زشتی ذهن یه انسان مدعی چقدر میتونه باشه؟
از وقتی یه بیمار روانی دیدم که گریه می کرد و میگفت:
ای خدا ،به آبروی امام حسین (ع) ،تو همین ایام سوگواری اش، زمین را از لوث وجود من آلوده، پاک کن .که عمری ،نون دزدی حاصل از تقلب ، به خانواده ام دادم تا توظاهر زندگی کردن ،از دیگران، کم نداشته باشم.
تازه فهمیدم ما از یک بیمار روانی هم کمتریم فقط ادعا مون بیشتره.
خدا را به یاری می طلبم در این روزهایی که اشک ریختن به نام حسین(ع) آسون شده که زشتی رفتار هام را هرچه زودتر نشانم دهد قبل از آنکه خیلی دیر شود.
وقتی همدیگر را دوست داریم از هم انتظار پیدا می کنیم. چه خوبه رنجش مان را از هم پنهان نکنیم زیرا رنجش های کوچک در ذهن مان انباشته می شود. و تبدیل به انبار باروت می شویم که فقط جرقه ای کافیست تا به انفجار بیانجامد
ممکن است ابتدا غفلت بورزیم نادیده بگیریم تغافل و تسامح مسئله را پنهان میکند ولی حل نمی کند.آنوقت
خدا نکند که دور گفتگوی مستقیم را خط بکشیم و به حدس و گمان متوسل شویم و در ذهن خود طرف گفتگوی مان را فردی با گوش های ناشنوا خودخواه بدانیم که فقط از رابطه منافع خویش را جستجو میکند حرف خود را میزند و خواسته های خود را طرح میکند.
کارمان می شود طعنه زدن و غیر مستقیم حرف زدن(کلمات کنایه آمیز)
اگر فکر کنیم با سکوت مسئله خود به خود حل می شود در اشتباهیم.اگر هیجان خشم نسبت به فرد روبرو را تقویت کنیم و رنجش حاصل از آن انرژی ما را تحلیل ببرد چگونه می شود امید داشت که آشتی رخ دهد؟
گاهی اگر حق را به طرف گفتگو دهیم متوجه می شویم پر بی راه نمیگوید و افکار با ارزشی دارد.چرا حب نفس باعث می شود عقل خود را به کمال ببینیم و اصرار داشته باشیم دیگران را با خود همسو کنیم؟
هرکس تدابیر خویش را مفید تر میداند احترام به دیگران حکم می کند راهکاری آنان را نیز بشنویم و مورد اعتنا بدانیم شیوه ای پسندیده در رد نظریات دیگران داشته باشیم و آنجا که مورد قبول مان واقع می شود نشان داده تشکر کنیم.
اگر خودمان را جای طرف گفتگو بگذاریم و هر آنچه را بر خویش نمی پسندیم بر دیگران نیز نپسندیم منصفانه تر گفتگو خواهیم کرد.لحن کلام مان دوستانه و مهربانانه باشدتمسخر طعنه تحقیر کنایه و زخم زبان اوضاع را وخیم می سازد.
وقتی به خاطرش آوریم فلان رفتاری را که روز های قبل سالهای پیش انجام میداد می پسندیدیم متوجه می شود با او عناد و لجاج نداریم .از روش گفتگوی فعلی رنجیده خاطر هستیم.
فرصت دهیم او هم حرفهایش را بزند تا تخلیه عاطفی شود.موضع گیری باعث می شود خفقان بگیرد حرف ها در گلویش بماند و راه نفس را بر او ببندد و او موقعیت گفتگو را ترک کند.
اینکه بخواهیم همدیگر را وادار به عذر خواهی کنیم به شکسته شدن غرور هم کمک کرده ایم و این غرور ممدوح آن غرور است که انسان را مسئول رفتار های خود میکند خلاق می سازد و اعتماد به نفس می آفریند.اینکه کسی بشکند و دوباره بر پا بایستد مشکلی است بهتر است مشکل جدید ایجاد نکنیم.