نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تصورات و اشتغالات ذهن

سلام صبح تان به خیر.

کم پیدا

سایه تان سنگین شده.

به وبلاگ فقیر فقرا سر نمی زنید.

این تعارفات یعنی اینکه سخت نگیر

دنبال علت نگرد

بی خیال

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

آره ما آدما دلگیر میشیم کم حرف میشیم ن.مید از گفتن زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم میشیم

چرا؟

کی نطق مون را کور میکنه؟

کسی از بیرون؟یا ادراکات خاص خودمون از درون؟

ارعاب؟تهدید ؟یا به پوچی رسیدن؟

چی میشه دیگه ضرورتی نمی بینیم چیزی بگیم؟دیگه نومیدی میشیم از اثر بخشی حرفامون؟

من و نومیدی؟

من و مرعوب شدن؟

من و صم بکم شدن؟

شما احتمال میدین؟

من نسبت به روزهای نخست حضور در اینترنت کم حرف تر شده ام؟

آیا خود نوشتن در اینجا بار عاطفی منو کم نکرده؟که دیگه حرفم نیاد؟

نکنه وبلاگ دیگه ای دارم که اینجا نیستم؟

نکنه ترجیح میدم توی یه کاغذ بنویسم و به آب رودخانه شهرم بسپارم؟

ممکنه

احتمالا

ولیکن آنچه مهمه من از انسان ها نومید نشده ام.دلگیر ممکنه ولی نومید نه.

من مهم نیستم .آن شا ءالله آدمای مهم زندگی تون از شما نومید نشن.

من مینویسم برای اینکه بدانید کلمات میتونند انتقال دهنده احساسات باشند.

من مینویسم تا دست خطم خوب بشه.

من می نویسم چون به هنگام صحبت کردن واژه گم شده نداشته باشم.

من نمی نویسم تا بدانند صاحب فکرم.

من نمی نویسم تا اظهار فضل کرده باشم.

ولیکن فقط آرزو دارم همه سلیس حرف بزنند.

میدونم نوشتن و گفتن تو مملکتم با نگرانی همراهه.البته نزد بعضی ها.

بعضی ها که راحت افسار زبان را باز گذاشته اند.

چقدر خوب بود یه کلاس نگارش رفته بودم و بعد مینوشتم.

چه خوب بود یه کلاس تعدیل احساسات رفته بودم و بعد لب به سخن گفتن وا می کردم.

آدما به پیوند ها فکر میکنند.

شاید این پیوند ها جالب نباشه.

ولیکن نفس و ذات پیوند هراس از تنهایی را تقلیل می بخشد.

شاید تنهایی از هم نشین بد بهتر باشه .خب صد البته مشخص است که هم نشین خوب از تنهایی بهتره.

آدما ای آدمایی که.....

نه

سکوت هم توش حرفایی هست.

کسی نگاه مرا ببیند توش هزارتا حرفه.

ولی خب دوستان اینجا و اکنون را جز نوشتار ها......

نقطه بازی نمی کنم دوست حرف می زنم منتهی حرف من و حرف تو از دو دهان متفاوته و دو تا گوش متفاوت میخواد تا.

چه بسیار دوستان عزیزی که اینجا پیدا کرده ام و دوست شان دارم هر چند آنان مرا نشناسند و نسبت به من هیچ احساسی نداشته باشند.

نوشتن تو وبلاگ ها نومیدتان نکند .امکان خوب و مفید را برای شما ایجاد کرده اند .اکرام را رد نکنید.

نظرات 6 + ارسال نظر
کنجکاو پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:41 ق.ظ

سلام.خانم رضوان.لطفا همانطور که قبلا قول داده بودین ماجرای دوستی مریم گلی و رضا را برایمان بنویسید و اینکه چگونه به اینجا رسید؟فکر کنم تجربه ارزشمندی باشد.
با تشکر

رضا پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:50 ب.ظ

هر آنچه می اندیشیدم، درست بود! / اشتباه بود! /

هوشمند جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:33 ق.ظ http://ksalamati.blogsky.com

سلام .....از نظر خوبتون متشکر .من شما را لینک کردم..البته با اجازه....در تمام زمینه ها در خدمتم..به بقیه سایتها سر بزنید مرسی
http://hooshmandnezam.blogfa.com/
http://hooshmandnursing.blogfa.com/

http://hooshmand.nursing.mihanblog.com/

بارون جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:13 ب.ظ http://man-o-baroon.blogsky.com

سلام. ممنونم. بهتر شدم. شرمنده که دیر اومدم. بابت مرتب کردن اتاق هم....کلی مرسی....

دیوانه شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ق.ظ http://divane.blagsky.com

من که کارم از کم پیدایی گذشته ؛
داریم محو می شیم

نازمنگولا یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ب.ظ http://www.nazmangoola.blogfa.com/

وای من چند تا پست عقب بودم همه رو خوندم
ماجرای خانوم همکارتون خیلی بامزه بود
به نظر من کاملا تقصیر خودشه
خوب شوهرش می زاره بازم بیاد سر کار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد