نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

آخرین خواسته جوان از خانوده اش

کوچولوی ناز منه.اومده میگه اگر بخوام ازدواج کنم واسم خواستگاری میری؟میگم البته عزیزم.خب کی هست؟میگه من ندیده ام عموش منو تو دانشگاه پسندیده و میگه با دختر برادرش خوشبخت میشم شماره تلفن خانواده شون را داده و میگه همه چیز راست و ریسه هراس نداشته باش فقط تو برو جلو من همه شرایط پذیرش را فراهم کرده ام .میگم عموش کی هست؟ میگه استاد دانشگاه مونه که خیلی با من عیاق شده.میگم چشمم روشن.عالیه نه چک زدم و نه چونه عروس اومد تو خونه.وقتی به با باش میگم میگه تو دوباره دیگ طمعت به جوش اومد خانوم؟دست نگه دار.حالا خیلی زوده.میگم من همیشه به همه توصیه کرده ام به نیاز بچه ها شون توجه کنند حالا خودم نباید الگوی عملی باشم؟
نظرات 2 + ارسال نظر
شوریده مغز شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:46 ب.ظ http://Cholmang.Blogfa.com

تقریبا همیشه همینه...وقتی میخوای اونی باشی که به همه میگی باشن یا نمیذارن یا خودت به خودت اجازه نمیدی....چون اون حرفای قشنگ و درست مخالف با تفکرات و اندیشه های خودمونه

مریم گلییییییی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ب.ظ http://www.chormangzzzzzzzz.blogfa.com

سلام خانووم رضوان
خیلی خوشحالم که قراره مادر شوهر بشین و عروس بیارین خونه. چه عروس خوشبختی خواهد شد این دختر. امیدوارم اگه پسرتون میخواد بهش برسه.
دوستتون دارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد