کوچولوی ناز منه.اومده میگه اگر بخوام ازدواج کنم واسم خواستگاری میری؟میگم البته عزیزم.خب کی هست؟میگه من ندیده ام عموش منو تو دانشگاه پسندیده و میگه با دختر برادرش خوشبخت میشم شماره تلفن خانواده شون را داده و میگه همه چیز راست و ریسه هراس نداشته باش فقط تو برو جلو من همه شرایط پذیرش را فراهم کرده ام .میگم عموش کی هست؟ میگه استاد دانشگاه مونه که خیلی با من عیاق شده.میگم چشمم روشن.عالیه نه چک زدم و نه چونه عروس اومد تو خونه.وقتی به با باش میگم میگه تو دوباره دیگ طمعت به جوش اومد خانوم؟دست نگه دار.حالا خیلی زوده.میگم من همیشه به همه توصیه کرده ام به نیاز بچه ها شون توجه کنند حالا خودم نباید الگوی عملی باشم؟
تقریبا همیشه همینه...وقتی میخوای اونی باشی که به همه میگی باشن یا نمیذارن یا خودت به خودت اجازه نمیدی....چون اون حرفای قشنگ و درست مخالف با تفکرات و اندیشه های خودمونه
سلام خانووم رضوان
خیلی خوشحالم که قراره مادر شوهر بشین و عروس بیارین خونه. چه عروس خوشبختی خواهد شد این دختر. امیدوارم اگه پسرتون میخواد بهش برسه.
دوستتون دارم...