پیر زنی هفتاد ساله است.داغدار است.زندگی سختی پشت سر گذاشته ولیکن همیشه خوشحال(سرخوش)به نظر می رسد.یه جورایی احساس قدرت میکند.میگه خدا را شکر که من هنوز از پا نیفتاده ام و امیدم نومید نشده.از دوران عروس شدن خودش با شادی ونشاط یاد میکنه.میگه از همسرش ده سال کوچکتر بوده.همسرش از روستا به شهر آمده بوده که او را در مغازه بقالی پدرش دیده ولیکن عاشقش نشده بلکه وقتی با خانواده نامزدش مشکل پیدا کرده توسط مادرش شکار شده.میگه شوهری خوش تیپ ولی دهاتی داشتم.منو خیلی دوست داشت چون پدرم دل به دلش میداد مادرم می پسندیدش ولی خودم هنوز نمیفهمیدم شوهر کردن و آغاز زندگی یعنی چی.حالا هیچ شکایتی نکرده شکایت عروس خانمش که او را مایه خجالت خودش و دخترش میدونه به سوژه شدنش انجامیده.عروس خانم همسر آخرین پسر پیرزن است.تو خونه پیر زن مقیم است و اصلا خوشحال نیست که با او همخونه است.حاضر است شوهرش به محلات فقیر نشین شهر اسکان اش دهد ولی تو خونه وسیع و محله خوب نباشه.نتوانسته همسرش را راضی کنه برایش یه خونه اجاره کند و از اینجا به آنجا کوچش دهد.
متاسفانه پیر زن اطلاع ندارد که برای پسرش و عروس و نوه اش دوست داشتنی نیست و باعث سر شکستگی شان است.خودش به خیال خودش در حق شان مهربانی را تمام کرده.هر چه از هر جا پول جمع کرده است گذاشته تو حساب بانکی پسرش تا بتونه ماشین بخره.وسایل زندگیش را بسته بندی کرده و تنها یه وسعت ده متر مربع از خانه خودش را در اشغال داره.حالا در صدد اند تو خانه سالمندان برایش یه جا رزرو کنند
بیچاره پیرزن! آنگاه که به دنیا آمد، آنگاه که عروس شد، آنگاه که بچه دار شد، آنگاه که همسرش را از دست داد، آنگاه که خانه اش اشغال شد، آنگاه که از آن خانه بیرون شد، آنگاه که بمیرد و آنگاه که نداند چرا اینگونه شد!