نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نازنینی از دوستان ازدواج کرد.وقتی سیمین شنید گفت حیف.چرا باید به جایی برسد که دیگه باید اینکار را بکنم چه خوب و چه بد؟آه از نهاد سیمین بلند شد.سیمین جان چرا آه میکشی؟مگر نه اینکه با ازدواج سامان میگیرد؟اینکه تو فکر کنی بهتر از اینا حقش بود به قضاوت خودت بستگی دارد.وقتی بیش از یک بار نمیشه ازدواج کرد از عجولانه تصمیم گرفتن های یکنفر ناراحت میشی .ولی بدان او در مجموع به این نتیجه رسیده که این سوژه بهترین است.آه از نهاد کشیدن تو اگر به تردید او بینجامد اصلا جالب نیست.همه بعد از ازدواجش نومید شدند که ارتباط با او ادامه یابد حالا از یکمین سالگرد ازدواجش هم سالی گذشت.درین مدت یک سال ما دیگه اونو ندیدیم.هر کس ازدواج کند باید برود؟واسه همینه اعظم گفت با ازدواج حمید برادرم فکر کردم مرگ به سراغم آمده.جانم می رود.
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:03 ق.ظ http://sign2.persianblog.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد