حریص به نوشتنم.
یه جورایی معتقدم ما نباید از بیان خویش ابایی داشته باشیم.
میدونم تو دنیا پر از آدماست (ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت) .که از من بهترند و دیدنی تر و دوست داشتنی تر و جالب تر.
ولی میگم حالا که کسی قدم رنجه کرد تا به تماشایت بیاید چیزی بگو به کارش آید.
نمی گویم تا کسی نداند چه می کشم.
البته که وقتی می گویم حالم بهتر می شود.
ولی وحشت دارم بگویم مظلوم نمایی شده باشد.
از بس بازدارنده ها در اطراف مان زیاد است.
از بچگی از زبان من شکایت شده.
تحملم را از دست داده ام .
یادش به خیر مادر بزرگم ،که میگفت حرف تا در دهان توست طلاست مضمضه کن آنگاه بگو مباد مفرغ شود.ارزش تو به آنچه است که میگویی نگو.بی مبادلاتی نکن.
این روزها حالم خوب نیست.
تابستان گذشت.
پسرک کوچک من سفر نرفت.پدرش باید به او بیشتر اهمیت دهد.باید بداند او نیازمند حضورش است.
این روزا غمگین عصبانی بی حوصله هستم.
احساس میکنم روز های آفتابی رفته اند .
این روزا با احساس خودم دارم همه اطرافیانم را داغون می کنم.
این روزا نه اضطرابی دارم، نه دلهره ایی. گویا سکون و سکوت مرا رنج میدهد.
میخواهم مرخصی بگیرم و کنار دریا بروم.
میخواهم تنها باشم.
نگران وحید کوچولوی ناز و صبور خودم هستم.وحید مثل گل میمونه.البته من اینجور فکر می کنم.برگ گل من کوچولوی ناز من وحید جان تو را چه شده هیچ گلایه و شکایتی از زندگی نداری؟
.پدرش واسش دوچرخه قشنگی خریده از همونا که خیلی دوست داشت داشته باشد.
مطمئنم ناراحت نیست.
قرار شده امروز برایش از شادی هایی که در تمام طول تابستان داشته بنویسم .
خدا را سپاس که به من نوشتن آموخت .
خدا را سپاس که مرا با کیبورد نوشتن آموخت.
خدا را سپاس که فرزندم حامد را به سلامت از سفر بازگردانید.
من چه بگویم از الطاف بیکرانه ای که خداوند در حقم روا داشت ؟
چه نیکو سالهایی را در کنار اعضاء پنهان اینترنت گذراندیم!
.وای خدای من الهه دانشجوی مان را دیدم. گفت که عروس شده همسرش اینترن است .خدا را سپاس که او را دیدم.زهرا دوستم را نیز دیدم گفت که با دختر دندان پزشک و شوهر پزشک او با هم رفته اند چادگان .و خاله شون را هم همراه برده اند و خوش گذشته.خدا را سپاس.
امروز صبح زود رفتم نان خریدم .خودم به تنهایی صبحانه خوردم و چه چای خوش طعم و خوش رنگ و بویی!به به چه مزه داد.شیر موز برای حسین و پسرم درست کردم.دستم درد نکند اینا خوشبختی های امروز منه
وقتی آمدم دانشگاه هم که خیلی خوب بود طفلکی کارگر دانشکده تو تاکسی بود و کرایه منو حساب کرد .بعد که آمدم دانشکده
خبر خوب اولین اینکه ویولت و جوتی هم به وبلاگ من سر زده اند.عالی بود.
بعد هم که شنیدم برایم حکم جدید زده شده
نمیدانم امروز خوشحالم یا غمگین.(مبهوتم)
مرا چه شده؟چه حالی دارم؟شما بگویید مرا چه شده؟
بلغور نوشته هامو دارید میخونید.
از صبح بی هدف تو اینترنت پلکیده ام.یادم نره چهارمین روز مهر ماه باید در جشن ایثارگران تهران شرکت کنم .نه من از همه جشن ها کناره گیری کرده ام.فکر میکنم حق من نیست آنجا باشم ممکن است حق رزمندگان را لگد مال کرده باشم.
سکوت کنم بهتر نیست.؟
حالتون را کاملا درک می کنم این روزهای آخر شهریور آدم دلش می خواد به سفر بره و خودش ودلش را سبک کنه. اما همونطور که خودتون هم می گین خوشبختیها کم نیستند. خوشحال میشم ببینمتون. راستی تبریک میگم پس شما هم از ایثارگران هستید!
خوشی های تابستون همه تموم شده فعلا بوی گند مهر میاد!
من الهه بلوچستانی هستم همان که ایمیلم را برایت دادم ای بابا اسم ما در کل سایتهای گوگل و یاهو پر شده خدا به داد برسد.!