یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384
شاید کارم بد بوده.ولی خب من اینکار را کردم.
گزارش پلیس راه از صحنه تصادف خواهرم را مو به مو و با دقت خوندم و سعی کردم اون لحظه را تصور کنم.چرای اونو نمی دونم.تا حالا کسی را دیده اید که زخم در حال بهبود خودش را دستکاری کنه تا دوباره زخمش خون وا بکنه؟می بینید چقدر عصبانی تون می کنه؟من هم نمیذارم این زخم بهبود یابد.گویا می ترسم خواهرم متهم به وفاییم کنه.سعی کردم احساس خودم تو اون لحظه را به یاد بیارم.
خواهرم از سال هفتاد و سه تا حالا زیر خرواری از خاک خفته و من بدون اویی که نمی تونست غمگینم ببینه زندگی می کنم.خواب او را مبینم.به خاطراتم با او فکر می کنم.حرفاش را تو ذهنم مرور می کنم.ولی اینجا نمی نویسم.شاید دیگران مکدر شوند.ولی امروز نوشتم تا دوستان متوجه باشند چرا مدتیه نمی تونم خوب بنویسم.خواهرم کدبانو بود و بابام ازین بابت بر خود می بالید که دخترش توانا بر خورد میکنه.از پانزده سالگی که شوهرش دادند کمر همت را بست مدیر باشه.دی ماه پنجا پانزده ساله می شد و خطبه عقد او را با مردی که چهارده سال از او بزرگتر بود در آذر ماه خواندند.خودش خوب میدانست زیباست و دوست داشتنی.حتما با خودش فکر می کرد چون زیباست باید ازدواج کند تا تحسین زیبایی هایش بشود نوزده ساله بود که سه تا بچه داشت.از همان اوایل ازدواجش به مامن گله میکرد فامیل شوهرش زخم زبان می زنند.پدرم برادرم و مادرم جلوی خانواده شوهرش ازش دفاع میکردند.ولی من...
فقط با قرار گرفتن کنارش سعی داشتم به آنها بفهمانم هر کس با او طرف باشد در واقع با من طرف است.پیشنهاد کردم خودش را مشغول به انواع آموزش های غیر درسی کند تا در موضع تدافع نباشد.با وجودیکه از او دو سال کم سن و سال تر بودم روی پیشنهاد های من فکر میکرد.تا سی و هفت سالگی که زندگی را بدرود گفت به من وابسته بود.هر گاه ناراحت می شد از من سوآل میکرد تو میگی من چیکار کنم؟و من با با همون کم تجربگی و ......بهش پیشنهاد هایی میکردم.آنقدر مهربان بود که طاقت نداشت آزار های دیگران را مثل خودشان تلافی کند.شاید این کمال گرایی باشد که میگفت نه من قبول ندارم بدی را با بدی پاسخ گویم فقط میخوام چنگ و دندان نشان دهم اونا فراری بشن.مثل راننده آمبولانس همسایه هاشو به دکتر می رسوند.تو مراسم شهید شدن پسر همسایه شون همه مراسم را با اقتدار میگرداند و گریه می کرد.هر کس میخواست دختر شوهر دهد کمکش میکرد جهیزیه جور کند و بچه ها و شوهرش را هم اداره میکرد.اعتراض من به او همین بود چرا نا آرامی ؟سعی کن بیکاری هم داشته باشی تا استراحت کنی.میگفت نه بیمار می شم.عاطل بودن بده.میگفتم خلوت داشتن لازمه.تربیتش جوری بود که باید پاسخ دهد چرا بیکار مانده.مث من نبود که تمرین مقاومت کردن کنه.
دخترش نوزده ساله مث گل پر پر شد.پسرش بیست و یک ساله.تو خوابم امد گفت تو برای کشته شدن این کوچولوی من غمگین نشدی.راست می گفت من غمگین نشده بودم که یه دختر کوچولی دو ساله اش کشته شد.به یادم آمد او همیشه نگران من بود
+ نوشته شده توسط بهشت در ساعت 04:55
سلام
شما خیلی زیبا مینویسی
به منم سر بزن نظرم یادت نره باشه
به صلابت صلیب مسیح
به تقدس عشق زرتشت
به قطزه قطره باران طوفان نوح
بودای تو منم
من واقعا متاسفم . فقط همین ...
عالی نوشتی
نازی خانم رضوان عزیز!
من... یادمه. خان دادش براشون خیلی سخت بود. برای همه سخت بود. برای همه.