نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

توصیه من به همه
؛ بنویسید تا جریان یابید.ایستایی فاجعه است؛
ولی مواقعی پیش میاد که خودم هم نمیتونم به این توصیه عمل کنم.
دیروز رفتم خونه خاله ام.او همیشه سخت مشغوله.شاید ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آرامش ما از عدم ماست شعارشه.
داشت گوجه ها را می شست که رب درست کنه.از اون طرف هم لیمو ها رو شسته بود ریخته بود خشک بشه آب بگیره.موهاش سفید و رنگ نکرده بود.عروس خانوم و نوه کوچولوش و پسرش خونه شون بودند.وقتی تعارف کرد بشینم با فاصله از من نشست.فاصله اجتماعی و پسراش عینهو لشکر شکست خورده یکی یکی به جمع ما پیوستند.توی یه اتاق بیست و چار متری دور تا دور اتاق نشستند.شاید یک ساعتی شد که به این نتیجه رسیدم ساعت ده و نیم شب دیگه وقت موندن تو خونه خاله نیست.خداحافظی کردم و بیرون آمدم.گرچه همین یه دونه خاله را دارم ولی سه سال هست خونه اش نرفته ام.او از من ده سال بزرگتره و هیچگاه از اعماق قلبم بهش علاقه مند نشده ام.از بچگی تو خونه مون بوده چون پدرش را زود از دست داده و مامان وظیفه خودش میدونسته مراقبتش کنه.خاله برای من مث برادر بزرگم میمونه چون اون دو نفر فقط دو سال تفاوت سنی دارند.وقتی عروس شد من هفت ساله بودم و گریه هاش عذابم میداد .مخالف این ازدواج بود ولی هیشکی اعتنا نکرد .بعد از ازدواجش سعی کرد مدیر باشه و زندگی را بچرخانه.یه دختر و سه تا پسر داره و چهار تا نوه هاش را خیلی دوست داره.همش مشغوله.نمیدونم کی بهش گفته تو حق استراحت نداری.هیچگاه اجازه نیافته کار بیرون از خانه داشته باشه.قیافه قشنگی داشته و خوش برخورده.دوستامو میبرم خونه اش و باهاشون دوست میشه.وقتی دوستام از خاله ام تعریف میکنن با خود میاندیشم چه خوش خیال و ساده لوحند.آخرین پسرش دانشجوی سال آخر دانشگاه آزاده.همه بچه هاش به مادرشون نگاه میکنن ابراز احساسات بکنن یا نه.فکر میکنم خاله ام خیلی بچه هاش را کنترل میکنه.گاهی برای من اشک می ریزه که خاله جون من از بچگی بی پدر بودم و همیشه زیر دست این و اون.یه روز برادرم منو می برد خونه اش یه روز خواهرم.و من با رنج بزرگ شدم.وقتی مامان مراسم آش رشته پزون داره خاله همه کاره است.تو مراسم فوت بابام همش به من میگفت آی دختر پاشو پاشو یه کاری بکن.ننشین منو بر و بر نیگاه کن.ازش فرمان نمی برم.علاقه هم بهش ندارم. ولی یه جورایی ملاحظه اش را می کنم.شاید چون باید حسن هم جواری داشته باشیم.به همسرم گلایه میکند چرا خواهر زاده منو .........و بعد میگه خوب بهش گفتم؟خوشت اومد؟به همه میگه این دختر خواهر من از بچگی بد زحم و بد اخلاق بود.میگه :وقتی بچه بودی خیلی جدی بودی . اهمیتی نمیدم که کودکی هامو برام تصویر میکنه. خواهرم با او به مدرسه می رفت ولی من خیلی دور و برش نمی پلکیدم.شوهرش خیلی دوستش داره.گاهی اوقات فکر می کنم میتونستند او را به مرد بهتری شوهر بدهند.مردی که خاله شیطون بلای منو خوشبخت تر از این کنه.یه زندگی متوسط برای خاله من کم بوده.یه جریان آهسته و پیوسته.ولی خب ظاهر زندگی شون زیاد هم بد به نظر نمی رسد.خیلی دلم میخواد بدونم آش کشک خاله اته بخوری پاته نخوری پاته یعنی چه.من تو خونه خاله ام اصلا راحت نیستم.میرم خونه اش تا پیوند خانوادگی مان حفظ بمونه.البته خاطرات کودکی ها و نو جوانی تو خونه شون همش با گلایه و شکایت بوده.چرا این دختر اینقدر پر رو و گستاخه؟چرا خواهرم بچه لوس بار آورده؟چرا بهش یاد نمیده هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؟خب من هم نمی دونم باید چگونه حالی خاله کنم که تمایل ندارم خونه اش برم.هر چه گفت چرا اینجا نمیایی از جواب دادن طفره رفتم.خاله من جاهای دیگه هم نمی رم.دختر را که شوهر دادید دیگه نمی بینید همش با خانواده شوهرش رفت و آمد میکنه و ازین حرفا.همه گناها را هم انداختم گردن همسرم.که زیاد اهل رفت و آمد نیست.گرچه این حرفا رنگ خودشو از دست داده و خاله ام میدونه خودم موافق نیستم .ولی الکی هر دو ساکت میمونیم.شاید بین مادرم و خاله کدورتی وجود داشته که من اینگونه ام.گرچه اون دو نفر با هم سیزده سال تفاوت سنی دارند.کاش شما با خاله تون مهربان تر باشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد